اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی - بخش سوم
نویدشاهد: یاد آن حادثه ي دردناك همیشه روح مرا آزرده می کند .اصلا جنگ محل اتفاقات غریبی است. نادیدنی ها را به آسانی میتوانی ببینی. اگر ایمان به خدا نداشته باشی و نفهمی که در کدام جناح هستی - حق یا باطل - از نظر روانی ممکن است خیلی صدمه نبینی اما همین که فهمیدي در جناح باطل هستی و دستی تو را در مقابل حق قرار داده است آن وقت نه روز داري و نه شب.
کوچکترین حادثه اي روحت را متزلزل می کند و مانند موریانه تو را از داخل می خورد و پوك می کند. صورت دوم مسئله در جهت عکس آنچه عرض کردم صادق است.
وقتی به من گفتند که شما براي مصاحبه آمده اید و بنا دارید آنچه در جبهه اتفاق افتاده است و فقط ما از آنها اطلاع داریم جمع آوري کنید و آنها را در تاریخ جنگ ثبت کنید و به نسل آینده تحویل بدهید خیلی خوشحال شدم.
یک مورد را که خودم شاهد بودم برایتان تعریف می کنم تا مردم دنیا بفهمند که مسلمانان وقتی با کفار جنگ کنند چون نصرت الهی پشت آنهاست پیروزند. ملل مسلمان نترسند و به ریسمان الهی چنگ بزنند. همان طور که خداوند بزرگ درقرآن کریم فرموده، پیروزي نصیب مسلمین خواهد شد.
حادثه اي دیدم که روحم را به شدت جریحه دار کرد و در واقع با دیدن آن قدرت ایمان را احساس کردم و دانستم چیزي نیستم و این یونیفورم نظامی فقط پوست شیر است که در آن دل موش می تپد .از این که مؤمن نبوده ام و تا به این سن کمتر توجهم به خدا بوده است احساس شرم عمیقی در وجودم ریشه دوانده که امیدوارم با عبادت و خدمت بتوانم جبران کنم و گوش دلم را به آنچه که خداوند و ائمه ي اطهار(علیهم السلام) گفته اند باز کنم و نیروي ایمان را که آن روز از سرباز شما آموختم تقویت کنم.
من ستوان احتیاط هستم. مدتی واحد ما در جبهه ي نوسود مستقر بود. بعد از آن به شوش آمد و من در این جبهه به اسارت رزمندگان اسلام درآمدم. آن حادثه در همین جبهه ي نوسود اتفاق افتاد.
روز سردي بود و درگیري نسبتا شدیدي جریان داشت. ظاهرا یک عملیات نفوذي موضعی از طرف شما می خواست صورت بگیرد که نشد زیرا آتش ما سنگین تر بود و توانست پیشروي نیروهاي شما را متوقف کند. در این معرکه ي چند ساعته و کم ثمر، ما کشته و مجروح قابل توجهی دادیم .از تلفات شما خبر ندارم ولی یک پیرمرد بسیجی اسیر ما شد - با تمام تجهیزات. وقتی افراد متوجه این پیرمرد گشتند همه براي تماشا دورش جمع شدند. او را به یکدیگر نشان می دادند و مسخره می کردند. پیرمرد محاسن سفید و صورت استخوانی داشت. او با نگاه هاي نافذش افراد ما را وادار کرد دست از مسخره بازي بردارند.
براي لحظه اي جمع ما و اسیر شما ساکت شدند. پیرمرد ایستاده بود و حرفی نمی زد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهی ببرند. ناگهان پیرمرد زد زیر گریه. ما گمان کردیم که این گریه به علت ترس از ماست و چندتایی هم سعی کردند او را آرام کنند ولی او اجازه نداد.
یکی از ما که مختصري فارسی می دانست به پیرمرد گفت«چرا گریه می کنی؟ گریه نکن.» پیرمرد همان طور که ایستاده بود و قطرات اشک روي محاسن سفیدش می دوید با بغض گفت «من به قصد شهادت به جبهه آمدم، لیکن حالا تأسف می خورم که شهید نشدم.»
در این موقع یکی از افسران بعثی جلو آمد و کلت کمریش را روي شقیقه ي پیرمرد جابه جا کرد. تصور سردي دهانه ي کلت روي شقیقه ي استخوانی پیرمرد برق از چشمان من جهاند. پیرمرد چشمانش را بست، وردي زیر لب گفت و آن افسر بعثی هم ماشه را چکاند.
این پیرمرد شما بود. این ایمان، قریب یک سال است مرا بیچاره کرده است !