زندگینامه شهید جلیل محدثی فر
نویدشاهد: جليل محدّثى فر - فرزند احمد - در تاريخ يكم شهريور 1342، در روستاى راميان متولد شد. او سوّمين فرزند خانواده بود. قبل از دبستان به مكتبخانه رفت. دوران ابتدايى خود را در مدرسه هاى حسينيه باقريه و جواديه به پايان برد. مادر شهيد مى گويد: «جليل از همان كودكى از نظر رفتار با ديگر بچّه ها فرق داشت.
يادم مى آيد زمانى كه نه ساله بود، تصميم گرفت كه تلويزيون تماشا نكند، طورى كه خواهر و برادرهاى ديگرش مواظب بودند كه آيا به تصميمى كه گرفته، عمل خواهد كرد يا نه؟ و هميشه او را زير نظر داشتند و آن قدر مصمّم بود كه از زمانى كه گفته بود تلويزيون نگاه نمى كنم، ديگر نگاه نكرد.»
دوره راهنمايى را در مدرسه محرابخان، به پايان رسانيد و سپس وارد دبيرستان آيت اللَّه كاشانى شد. كه اين دوران هم زمان با اوج انقلاب بود و شهيد در تمام صحنه هاى انقلاب، صحنه گردان و پرچمدار بود. و يك بار هم مجروح شد.
بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، به عنوان يك حزب اللّهى روشن و اصيل، در محيط دبيرستان عليه گروههاى منحرف وارد عمل شد. با روشنگريهاى او، بسيارى به صراط مستقيم بازگشتند، ولى گروهى از منافقين كينه او را به دل گرفته و تا مدتها از طرف آنها تحت تعقيب بود و تهديد به ترور شده بود.
در سال 1359 دبيرستان را رها كرد و به جبهه رفت. شهيد در اين باره مى گويد:«در آن سال وقتى با چند تن از دوستانم به اهواز رسيديم، فكر كرديم با چه وسيله اى با عراق بجنگيم كه با اندك پولى كه داشتيم هركدام يك كارد غواصى خريديم و به پايمان بستيم و راهى جبهه شديم.»
شهيد با پايمردى و استقامت و شجاعت كم نظير، در كنار سردار پرافتخار اسلام - شهيد چمران - در جنگهاى نامنظّم و چريكى مظلومانه جنگيد و بعد به عنوان تخريب چى در جبهه هاى گرم جنوب و كوهستانهاى سرد كردستان خدمت كرد. او درباره جنگ مى گفت:«خدا نكند كه جنگ تمام شود و من زنده بمانم.»
شهيد محدّثى فر در بيست و دو سالگى با خانم مريم سيرجانى ازدواج كرد كه مدّت زندگى مشترك آنها دو سال بود. ثمره اين ازدواج، پسرى است به نام جليل كه در سال 1366 به دنيا آمد. والدين شهيد درباره اين ازدواج مى گويند: «او نمى خواست ازدواج كند و با اصرار زياد ما راضى به ازدواج شد و مى گفت: تا زمانى كه جنگ تمام نشود من ازدواج نمى كنم بعد از اصرار زياد ما، گفت: باشد ازدواج مى كنم كه اگرشهيد شدم، دينم كامل شده باشد. انتخاب همسر را به عهده مادر گذاشته بود؛ تمام كارها را ما انجام داديم؛ خواستگارى و مراسم عقد همه را آماده كرديم و بعد زنگ زديم تا همان شبى كه مى خواستيم عقد كنيم ايشان از جبهه آمدند.»
مادر شهيد مى گويد: «بعد از عقد، ايشان مى خواست به جبهه برود؛ از او خواستيم كه مدّت ديگرى را در اينجا بماند.در جواب ما مى گفت: مادر، من در آنجا غذا تقسيم مىكنم و افراد زيادى آنجا هستند كه اگر من نروم مشكلات زيادى برايشان ايجاد مى شود. گفتم: مگر تو آشپزى بلدى؟! زمانى كه اينجا هستى حتّى يك تخم مرغ هم براى خودت درست نمى كنى، آن وقت در آنجا براى اين همه افراد تو غذا درست مى كنى! در جواب گفت: من كه آشپزى نمى كنم، من غذا را تقسيم مى كنم. شما راضى هستيد آنهايى كه اين همه زحمت مى كشند گرسنه بمانند. پس من بايد بروم و از شما مى خواهم كه بگذاريد تا من به جبهه بروم.»
چند روز بعد از عروسى، باز به جبهه رفت. در جبهه به صورت افتخارى خدمت مى كرد.مستمرى را كه مى گرفت، در صندوق كمك به جبهه مىانداخت. مى گفت: «همه به هر نحوى بايد به دولت كمك كنيم.»
در عملياتهاى بسيارى از جمله والفجر 8، كربلاى 4، كربلاى 5 و نصر 4 شركت داشت. بارها به شدّت مجروح شد و يكى، دو ماه در بيمارستانهاى شيراز و تهران بسترى بود. مجروح شدن خود را به كسى خبر نمى داد و در بيمارستانها هيچ ملاقات كننده اى نداشت و خانواده بعد از مدتها از مجروح شدنش با خبر مى شدند. تمام بدنش مجروح بود و احتياج به عملهاى مختلف داشت، امّا آن قدر غرق در جهاد بود كه جسم مجروحش را فراموش كرده بود. به دليل غوّاصى در آب سرد در فصل زمستان بيمار شده بود. او بيمارى و جراحت را دليل نرفتن به جبهه نمى دانست و مى گفت: «وقتى در جبهه هستم هيچ دردى ندارم.» آبهاى اروندرود شاهد فداكاريها و زحمات اين شهيد بزرگوار است.
چون نيّت خدمت داشت از پست و مقام گريزان بود؛ در جبهه شخصيّتى معروف بود، امّا سعى مى کرد گمنام و ناشناخته بماند.
در عمليّات والفجر 8 - با اينكه پايش شكسته بود - اصرار دوستان را براى آمدن به پشت خط نپذيرفت و به درون آب رفت و فرماندهى گردان خطشكن را در عمليّات والفجر 8 به عهده گرفت. بار ديگر به سختى مجروح شد و مدّتى بسترى بود و هنوز بهبودى حاصل نشده بود كه دوباره به جبهه شتافت.
در كربلاى 4 و 5 يكى از بهترين گردانها، گردان ياسين بود كه شهيد محدثى فر فرماندهى آن را به عهده داشت. او يكى از بهترين طرّاحان عمليّاتى بود.
در برابر مشكلات و گرفتاريها فردى صبور و آرام بود. در اين باره، دوست و همرزم شهيد - حسين پيرزاد - مى گويد:«او بسيار صبور و با تأمّل بود. هيچ گاه دچار اضطراب نمى شد و خيلى صبر مى كرد. ما او را در جبهه(جليل محدّثى صبر) ناميده بوديم. در برابر مشكلات عجيب صبر داشت؛ او هميشه با تأمّل و فكر كار مى كرد كه خداى نكرده از روى هواى نفس نباشد و هميشه ذكر خدا را برلب داشت.»
حسين پيرزاد مى گويد: «واقعاً همه بچّه هاى گردان به من مى گفتند كه اصلاً او با بقيه فرماندهان فرق مى كند؛ چون هميشه با توجّه به اينكه فرمانده گردان بود، مى رفت توى چادر بچّه هاى گروهانها و با آنها چاى مى خورد، به مشكلات رسيدگى مى كرد و احياناً اگر مسئله اى بود به ايشان متذكّر مى شد و سعى مى كرد، تذكّر را مخفيانه گوشزد كند. كافى بود فقط او را يك بار زيارت كنى. من كسى را نديدم كه شيفته اخلاق خوب او نباشد همه او را دوست داشتند.» در ادامه مى گويد: «در كارهاى جمعى سعى مى كرد با بقيه مشورت كند. اين شهيد بزرگوار هميشه در كارهاى جمعى پيشقدم بود و بيشتر كارهاى مشكل را انجام مى داد وبا اينكه فرمانده بود، امّا در انجام دان كارها و كمك به همرزمانش هيچ كوتاهى نداشت، بلكه كارهايى كه اصلاً وظيفه اش نبود انجام مى داد.
شهيد جليل محدثى فر هنگام كارهاى جمعى سعى مى كرد سخت ترين كارها را براى خودش انتخاب كند.»
حسين پيرزاد مى گويد:«ايشان مسئول آموزش تخريب بودند، وقتى نيروهاى آموزشى را مى آورديم به پايگاه، همه خسته و تشنه و گرسنه بوديم، با توجّه به اينكه ما در چادر فرمانده آموزشى بوديم و از نيروها جدا، شهيد به ما مى گفت: هر چه بچّه هاى آموزشى مى خورند، شما هم بخوريد؛ اگر آنها آب گرم مى خورند، شما هم آب گرم بخوريد و هيچ تبعيضى نبود.»
در ادامه مى گويد: «او در طول مدّت زندگى اش در دنيا هميشه به فكر ديگران و همنوعان خود بود؛ مشكل ديگران را مشكل خود مى دانست؛ نسبت به گرفتارى ديگران بسيار دقّت داشت و تاحد توان كمك مى كرد. او هميشه راحتى را اوّل براى ديگران مى خواست، حتّى در مواقع غذا خوردن يا سوارشدن به اتومبيل و تمام مسائل رفاهى، هيچ وقت و اصلاً پيشقدم نبود، هميشه صبر مى كرد كه آخرين نفر باشد. در يك مأموريت از اهواز به خرّمشهر - با وجود هواى گرم و تشنگى زياد - چون ديد آب سرد كم است، تا خرّمشهر آب نخورد و تشنه بود.»
شهيد در 10 تير 1366 و در عمليّات نصر 4، در منطقه ماووت به علّت اصابت تركش خمپاره 60 ميليمترى به ناحيه سروپاى چپ، به شهادت رسيد. شهيد درباره خمپاره 60 مى گفت: «نامردتر از خمپاره 60 وجود ندارد، چرا كه بدون هيچ سر و صدايى مى آيد.» و عاقبت با تركش يكى از همين خمپاره ها به شهادت رسيد.
مادر شهيد مى گويد: «هر دفعه كه به جبهه مى رفت، هفت چهارشنبه روضه موسى بن جعفر(ع) مى خواندم. آخرين بارى كه مى خواست برود، گفت: مادر، من اين دفعه بيست و پنج روز بيشتر در جبهه نيستم و برمى گردم و من هم گفتم: حالا كه زود بر مىگردى ديگر روضه نمى خوانم. بعد از اينكه به جبهه رفت، در تماس تلفنى كه با او داشتم گفتم كه چه كار كنم، روضه بخوانم يا زود برمى گردى؟ گفت: روضه را بخوان و من هم رفتم و به آقا گفتم كه جليل باز به جبهه رفته و من هم مى خواهم روضه بخوانم. يك هفته اول را كه روضه خواندم، براى هفته دوم خبر آمد كه جليل شهيد شده است. درست سر همان بيست و پنج روز شهيد شده بود.»
همرزمان وى مى گويند: «شهيد در حالى كه يازهرا يا زهرا مى گفته به شهادت رسيده است.»
شهيد به همسرش اين گونه وصيّت مى كند كه: «اميدوارم همسر زينب صفتم، همچون زينب(س) كه از چهار سالگى تاآخر عمر شريفشان در مصيبتها صبر مى كردند شما نيز صابر و كوشا باشيد و بعد از شهادت من، شما به وظيفه اسلامى خود عمل كنيد.»
پيكر پاك شهيد جليل محدثى فر در مزار شهداى بهشت رضا(ع) در كنار ديگر دوستان و همرزمانش به خاك سپرده شده است.
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ / زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان