زندگی نامه شهید محمد اسماعیل زاده بهابادی
نویدشاهد: محمّد اسماعيلزاده - فرزند على - در اوّل شهريور ماه سال 1339 در روستاى بهاباد از توابع شهرستان گناباد به دنيا آمد.(1)
مادرش مىگويد: «همان چيزى كه خودش مىخواست، همان را در خواب ديدم كه چاووشى مىكند و همه به سفر كربلا مىروند و من هم مىخواستم بروم كه بيدار شدم و ديدم خواب بوده است. به دوستان كه گفتم، تعبير كردند كه فرزندت پسر است و ان شاءالله به كربلا هم خواهى رفت.»(2)
و نيز مىگويد: «در ماه محرّم به دنيا آمد. چون فرزند اوّل ما حسين نام داشت، او را محمّد نام گذاشتيم.»(3)
به خاطر علاقهاش به آموختن قرآن، كتاب «عمّه جزء» را تهيّه كرد و به مكتب خانه رفت تا اين كه خواندن قرآن را آموخت.(4)
او علاقهى خاصّى به مسجد و ائمه اطهار(ع) داشت. در دوران كودكى لباس خود را به لباس مادرش سنجاق مىكرد كه هر وقت او خواست به مسجد برود، او نيز با او همراه شود.(5)
در سال 1347 وارد دبستان نوبنياد روستاى بهاباد شد.(6)
در سال 1352 به مدرسهى راهنمايى خواجه نصيرالدّين طوسى در شهرستان گناباد وارد شد و در سال 1354 دورهى راهنمايى را به پايان برد. دورهى متوسّطه را بين سالهاى 1355 تا 1359 در دبيرستان كوروش گذراند.(7)
محمّدرضا فضلى از دوران دبيرستان ايشان مىگويد: «تصميم گرفته بودند كه اسم مدرسه را كه در آن زمان كوروش بود به دكترعلى شريعتى تبديل كنند كه با سماجت و ممانعت از طرف مسئولين آموزش و پرورش مواجه شد كه نبايد اين كار انجام شود. بالأخره خواسته دانشآموزان و شهيد اسماعيلزاده باعث شد كه قبول كنند و نام مدرسه از كوروش به دكتر على شريعتى تغيير كرد كه اين يكى از بزرگترين قدمهايى بود كه برداشته شد.
در دورهى دبيرستان او و تعدادى ديگر از دانشآموزان در راهپيمايىها شركت كردند كه مسئولين مدرسه در ابتدا اجازهى اين كار را به آنها نمىدادند ولى با سماجت آنها نه تنها دانشآموزان بلكه خود مسئولين مدرسه نيز شركت مىنمودند.»(8)
كتابهاى مذهبى، علمى و كتابهاى استاد مطهّرى را مطالعه مىنمود.(9)
قبل از انقلاب در تظاهرات شركت مىكرد. در پخش اعلاميّههاى حضرت امام - كه همزمان با پيروزى انقلاب اسلامى بود - نقش فعّالى داشت. همچنين در تصرّف شهربانى، ژاندارمرى و خلع سلاح آنها - كه همزمان با 22 بهمن بود - نقش اصلى داشت.(10)
آقاى محمّد باصرى نقل مىكند: «در تابستان 1356 به ايران آمدم. امام - فرمودند: باصرى، به مردم ايران و به جوانان غيور بگو كه براى احترام به شهدايى كه به وسيله دژخيمان شاه جان دادند، امسال اوّل فروردين ماه سال 1357 به جاى اين كه عيد بگيرند، مساجد را سياه پوش كنند و اعلام عزا كنند. من براى ابلاغ پيام امام در تاريخ 12/4/1356 در روستاى كلات از حجت الاسلام شيخ حسين نسائى تقاضا كردم كه علما را دعوت كن. او اين كار را انجام داد. اعلام كردم كه امام عزيز دستور دادهاند كه اول سال 1357 به جاى اين كه مراسم عيدو نوروز بگيريد، مساجد را سياه پوش كنيد. از 12 تير ماه سال 1356 در شهر و روستاهاى گناباد فعّاليّت زيادى انجام شد. از جمله شهيد محمّداسماعيل زاده و ابوالقاسم اسماعيل زاده و شهيد عباس باصرى - كه دانش آموز بودند - در تكثير اعلاميّههاى امام - كه من محرمانه به آنها مىدادم - در روستاى باغ سيا فعّاليّت چشمگيرى داشتند. آنها در خانوادههايى رشد كرده بودند كه خواندن قرآن كريم عطر خانههايشان بود. در اول فروردين 1357 بعد از نماز صبح در روستاى باغ سيا سخنرانى كردم و بعد در روستاى رهن و بهاباد و مسجد جامع قصبه شهر نيز سخنرانى داشتم - كه تعدادى از دانشآموزان با خانوادههايشان مسجد جامع قصبهى شهر را سياه پوش كرده بودند - كه سخنرانى در آن جا توسط ساواك ضبط شده بود. قرار بود كه سخنرانى نهايى در كاخك انجام شود كه در آن جا مأمورين ژاندارمرى جلوگيرى كردند.»(11)
قبل از پيروزى انقلاب اسلامى - پنجم آبان ماه هزار و سيصد و پنجاه و هفت - در گناباد نيروهاى رژيم با تظاهر كنندگان درگير شدند و جلوى حسينيه تيراندازى شد. شهيد آنجا حضور داشت. در آن جا دو نفر از روحانيون گناباد هدف گلوله واقع شدند. او سر يكى از مجروحين را به دامن گرفت و با همان خونى كه از گردن اين روحانى جارى شد روى ديوار با همان خون نوشت: «شهيدان راهتان ادامه دارد.» و بعد با همان لباس خونى به خانهاى رفت كه آقاى باصرى و آقاى ابراهيمى مجروح شده بود.(12)
شهيد اسماعيل زاده خيلى مشتاق بود امام را ببيند. زمانى كه قرار بود امام تشريف بياورند، او با چند نفر از دوستان به استقبال امام در تهران رفته بودند كه به دليل بسته بودن فرودگاه و به تعويق افتادن آمدن امام چند روزى آن جا بود و بعد برگشت.(13)
او بيشتر راهپيمايىها را شكل مىداد. مردم روستا روى حرف او حساب مىكردند. وقتى اعلام مىكرد كه راهپيمايى است يا شخصى براى سخنرانى به مركز شهرستان آمده، مردم روستا به مجالس سخنرانى مىرفتند. همچنين او برنامهى جالبى را ترتيب داده و از هر روحانى خواهش كرده بود ده شب در يكى از روستاها براى انقلاب تبليغ كند.(14)
به روحانيّت خيلى علاقه داشت. به امام بسيار علاقهمند بود. امام را به عنوان شخصيّتى بىنظير و يك مراد - كه مدّتها دنبالش بود - پيدا كرد و به محبوب خودش رسيد. فرمايشات ايشان را چه از طريق روزنامه، بيانيه، سخنرانى و چه نوار پىگير بود و به ديگران مىرساند. تمام فرمايشات ايشان را براساس تكليف انجام مىداد.(15)
طبق فرمان امام - كه گفته بودند: جبههها را پركنيد - با شروع جنگ براى دفاع از اسلام به جبهه رفت.(16)
ابتدا با كميتهى انقلاب اسلامى همكارى داشت، سپس به جهاد رفت و بعد به سپاه پاسداران پيوست.(17)
ايشان بسيار فعّال بود. شبانه روزى براى كندن كانال لولهكشى آب و كندن جايى براى تير برق فعّاليّت مىكرد و در سال 1357 - كه در طبس زلزله شد - با دوستان خود براى نجات زلزله زدگان به آن جا رفت.(18)
در منطقهى جنگى و در گردان وقت بيكارى نداشت. هميشه در حال بازديد گروهانها، دستهها و سنگرها بود.(19)
پس از شروع جريانات كردستان به آن جا رفت و آخرين مسئوليّت او فرماندهى گردان چهارم تيپ 21 امام رضاى (شهيد بهشتى) بود.
چندبار مجروح شده بود، يك بار در مسير سوسنگرد - بستان از ناحيهى كتف، شانه و پشت پا مجروح شد.(20)
مادرش مىگويد: «در جبهه تركش خورده بود و به ما نگفته بود. وقتى به بهاباد آمد، حاج آقا ميرى - روحانى جهادسازندگى كه براى مردم نماز جماعت مىخواند - از من پرسيد كه آقاى اسماعيلزاده خوب شدند؟ گفتم: او كه مريض نيست. از جبهه آمده و بسيار خوشحال و شادمان است. او گفت: أحسنت، أحسنت.»(21)
در عمليّاتهاى مختلف از جمله: طريق القدس، بيت المقدس و رمضان شركت داشت. در عمليّات بيت المقدس مجروح شد و با وجودى كه ريزههاى تركش در بدنش بود، براى شركت در عمليّات رمضان بعد از 4 روز مرخصى دوباره به جبهه رفت كه در اين مرحله به سوى معبود خود شتافت.(22)
حسن كامران شهرى خاطرهاى از او تعريف مىكند: «ما را به طرف منطقهى عمليّاتى حركت دادند. چون شب بود. گردانهابه صورت ستون مىرفتند؛ يعنى هر تيپ و لشكرى نيروهايش به صورت ستون مىرفت تا به منطقهى عمليّاتى برسد. هنوز گردان به خط نرسيده بود و 500 متر مانده به خط، عراقىها با شليك منوّرى گردان ما را شناسايى كردند. از زمين و هوا شليك مىكردند. حتّى لولههاى تانكهايشان را پايين آورده بودند و مستقيم به ستونهاى نفرات مىزدند. اين منطقه به حالتى شده بود كه حتّى به اندازهى يك متر جاى خالى نبود كه يك نيرويى بتواند از آن عبور كند. همهى گردانها زمينگير شده بودند و منتظر بوديم كه خدا چه كار خواهد كرد. همهاش مىگفتند: امام زمان(عج) و فاطمه زهرا(س) را صدا بزنيد. حتّى به حالتى شده بود كه گفتند: كلاً براى سرتان يك چاله بكنيد و همان جا كه دراز كشيدهايد سرتان را از گلوله در امان نگه داريد. با آن سختى كه داشتيم، شهيد مىگفتند: خدا را در نظر بگيريد. يك لحظه ديديم يك معبرى باز شد به عرض 6 متر و طولش تا حدّ خاكريز عراقىها بود. صداى كاليبر 50 عراقىها قطع شد. صداى گلولهها و تمام تانكها كه شليك مىكردند، نيز قطع شد. بعد گفتند: به همين صورت با نام امام زمان(عج) و يا على(ع) حركت كنيد كه خاكريز عراقىها را بگيريم. خلاصه از اين راه به لطف خداوند رد شديم و خاكريز عراقىها را گرفتيم. علّت را خواستيم جويا شويم كه چه طور معبرى به عرض 6 متر باز شد كه متوجّه شديم عراقىهايى كه پشت آن كاليبر افتاده بودند خشك شدهاند، سياه شده بودند، بدون آن كه حتّى تيرى به آنها خورده باشد. فقط خدا و امام زمان(عج) خواست كه اين منطقه خالى شود و ما آن جا را بگيريم. شهيد بزرگوار با توكلّ به خداوند با مشكلات برخورد مىكرد.»(23)
يكى از همرزمان شهيد مىگويد: «شب 22 ماه رمضان - كه همزمان با اوّلين مرحله عمليّات رمضان بود - ايشان گفت: امشب كه 22 ماه رمضان است، شب نتيجهگيرى زحمات من است. و همچنان كه خود ايشان مىدانست كه شهيد مىشود، به آرزوى هميشگى خود نيز رسيد.(24)
محمّداسماعيلزاده در تاريخ 23/4/1361 به علّت اصابت تركش به سينه و سر در منطقهى شلمچه و در عمليّات رمضان به درجهى رفيع شهادت نايل گرديد.(25) پيكر مطهّر ايشان پس از حمل به زادگاهش در بهشت شهداى بهاباد دفن شد.(26)
شهيد اسماعيلزاده در وصيّت نامهى خود مىگويد: «خداوندا، مىدانم هرچه دارم از توست. جانم، دنيايم، آخرتم، همه و همه از آن توست. هيچ ندارم و نخواهم جز رضاى تو. خدايا، اى معبودم، اى همه عشقم، هر وقت و هر لحظه كه خود مىدانى لياقت پيوستن به اوليايت را دارم، اين جان ناقابل و اين امانت خود را بازستان؛ چرا كه نمىخواهم جز براى تو و اسلام تو كشته شوم؛ چرا كه از آن توأم و به سوى تو بر مىگردم. امّا دلم مىخواهد كه به سويت برگشتم مورد رضايتت باشم.»(27)
و در جاى ديگر نيز مىگويد: «از امّت اسلام مىخواهم كه پشتيبان اسلام و متوجّه دسيسههاى دشمنان بشر باشند. سخنان امام عزيز را نصب العين خود قرار دهند كه خداى نكرده به دست منحرفين نيفتد.»
و به پدر، مادر و برادران خود مىگويد: «پدر و مادر عزيزم، و برادر عزيز حسين و حسن، با شما يك سخن دارم و آن پشتيبانى از اسلام است. اگر به فيض شهادت - كه به قول امام فخر اوليا و فخر ما نيز هست - نايل شدم براى من ناراحت نباشيد و بى صبرى نكنيد و اگر خواستيد گريه كنيد بر سالار شهيدان امام حسين(ع) گريه كنيد. فقط برايم دعا و طلب مغفرت كنيد.»(28)