قصه شهر ما...
نویدشاهد: يكي بود، دو تا بود، سه تا بود همه بودند.در يك روز خدا، زير شلاق گرم گرما، در كوچه هاي شهر عشق، گنجشكگان خسته و تف زده در زير سقف خانه، كودكاني راكه لباسهاي رنگين بر تن داشتند و فارغ از امتحانات خرداد ماه، با همديگر تن به سايه سپرده بودند، نظاره مي كردند.
دورتر ازچشم آنها، دختركان دم بخت، در فكر ضيافت و ديدار يار و پسران خرامان كاكل شانه زده، ساك به دوش و خندان در تدارك سفر به خانه، انتظار دوستان همسفرشان رامي كشيدند.
مردان سالخورده و كاسب، پس ازيك خواب نيم روزي، دقايقي بود كه در مغازه هايشان را گشوده بودند ودر انتظار مشتري به سر مي بردند. گرما نرمنرمك خود راتحميل مي كرد: تند مي شد و كندمي شد، سفت مي شد و شل مي شد.
آري! قصه ما، قصه شهر قصه ها بود! آخر اين شهر، شهر جنگ بود، شهر گلوله و خمپاره بود. شهر صداي فش فش فشنگ بود. يك عده كمي، اين شهر را به هواي جاهاي خوش آب وهواتر ترك كرده بودند. اما ديگران به اندازه وسع و شان خودشان، در كپرها و آلونكهاي اطراف به سر مي بردند.
در آن روز عجيب، همه تصور مي كردند حكايتشان، همان حكايت روزهاي قبلي است. ناگهان آسمان خروشيد و برق زد. صداي رعدي كه باران نداشت در فضا پيچيد و در آسماني كه ابري و برفي نبود، گرد سفيد رنگي فضا را پوشاند. كوچولوها، دختركان و جوانان و سالخوردگان، مات و مبهوت، دوچرخه ها و ساكهايشان رها شد و بساطشان به هم ريخت، نفسهايشان
سنگين و سنگين تر شد، سوزش گرما را نه به چشم، بلكه به جان ديدند. در يك آن تاولها و گريه ها و شيونها آمدند و امادر اين بي آغا زي، پا ياني هم رها نكردي، تو مادر رارها نكردي، تو فرزند رارها نكردي، تو يار و ياور را رها نكردي. شهر در ميان آتش مي سوخت، تاريك تر از شب آتش سوزي و آنكه در ميان جمعيت فريادگران مي دويد، تنهاترين شد. آري قصه شهر ما همچنان ادامه دارد. تاولها هنوز التيام نيافته اند و پوستها هنوز مي سوزند. چشمها هنوز سوزش دارن و سوسو مي زنند و من نويسنده اي فقيد هستم، به معناي آدمي كه مرده است و حالا داردمي نويسد. در آن رستاخيز خيلي ها به خاك غلتيدند.
هنوز هم شرر آتشفشان مهيب آرام نگرفته است و يكي پس از ديگري، آرام آرام درخاك فرو مي روند. خانه ها كه روزي سايبان كودكان بودند، در زير سايه مغبونشان، جاي بعضيها را خالي مي بينند وشايد ديوار خانه ها در فقدان اين شبهاي فراق، در تاريكي و تنهايي گريه مي كنند. آري در آن روز، يكي رفت، دو تا رفت و سه تا رفت و صدها و هزارها مجروح و مصدوم را با خود برد و تنها ما مانديم و بازماندگانشهر ويران و هزاران نفس كه ديگر، گرم نيستندو خش خش دارند و قامتهايي كه هنوز استوارند و بار سنگين ظلم روزگار، خمشان كرده است.
و اينك ماييم و رنج و بيم ما
مائيم و بي پناهي عظيم ما
ما و هزار درد بي دوا
ما و هزار حرف بي جواب
م . ماهان