داستان تکاندهنده از زندگی یک جانباز/ «مثل خواب دم صبح» مخاطب را غافلگیر میکند
به گزارش نوید شاهد به نقل از تسنیم، انتشارات سوره مهر در ادامه چاپ آثار درباره جانبازان هشت سال دفاع مقدس و مشکلات زندگی آنها پس از جنگ، اثر دیگری را روانه بازار کتاب کرده است. «مثل خواب دم صبح»، نوشته زینبالسادات موسوی است که در آن زندگینامه مصطفی نجفی، از جانبازان استان قزوین را در قالب داستان به رشته تحریر درآورده است.
نویسنده در مقدمه درباره چگونگی شکلگیری و نگارش این کتاب مینویسد: متن پیش رو زندگینامه مصطفی نجفی در قالب داستانی است. وی بهار سال 1333 در شیرازک – روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان تاکستان – به دنیا آمد و هماکنون در شهر قزوین روزگار میگذراند.
روند تولید این متن از زمانی آغاز شد که درگذر از عرض خیابان نوروزیان چشمم به او افتاد که با کمک کراچ (عصای زیر بغل) در پیادهروی برفی، یخزده و پوشیده با برگهای خیس و لغزنده، سرخود را بالاگرفته و شانهها را به عقب داده بود و درحالیکه به جلو نگاه میکرد محتاط گام برمیداشت. پشت یک لنگهکفش خود را خوابانده بود و پای دیگرش - درحالیکه سجاف پایین شلوارش لوله شده بر بالای زانو سنجاق خورده بود- در هوا تاب میخورد.
منتظر ماندم تا بالا رفتنش از پلههای سیمانی و ناهموار مسجد را ببینم. در نیمنگاهی شمردم. پنج پله! شاید اگر آن لحظه تعادلش را از دست نمیداد و مجبور به نشستن روی دومین پله نبود هیچگاه ردی در ذهن من از خود بهجا نمیگذاشت و این اثر آفریده نمیشد. ...
رزمنده جانباز مصطفی نجفی در عملیات کربلای 4، در کنار گمرک خرمشهر مجروح شد و در حین انتقال به بیمارستان علائم حیاتی خود را از دست داد. پرسنل بیمارستان او را به مدت هشت ساعت در سردخانه قراردادند و در این مدت، راوی تجربه یک رؤیای صادقانه داشت که همین مسئله مبنای تولید این اثر شد.
ویژگی این اثر، محدود نماندن در اصل روایت راوی و عبور از خاطره محوری است. ازجمله پیامد این عملکرد، افزودن دیالوگهای اضافه و کاربرد ارکان و عناصر داستانی مانند تخیل است که باهدف پیوستگی و انسجامبخشی به متن صورت گرفته است. در نتیجه به قصد پنهان داشتن حفرهها و بخشهای فراموششده در بدنۀ روایت، میان روایت ادبی و وقایع تاریخی و مستندات امور واقعی نسبت زیبا شناسانه برقرار گردیده تا باعث جذب مخاطب شود.
کتاب در 14 فصل تشکیل شده است. نویسنده کمکم با ذکر خاطرات، راوی را به مخاطب معرفی میکند. «مثل خواب دم صبح» گوشه و ذرهای است از ایثار و رنج جانبازان و خانوادههای آنها در طول این سالها. در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
چند روزی بستری بودیم. تعدادی از مجروحان هماتاقیام که دچار سوختگیهای شدیدی شده بودند بهمرورزمان جراحتشان عفونت کرد. این را از بویی که از زخمهایشان بلند میشد فهمیدم. بعضی نیز با سرفههای قطاری خواب را از چشم دیگران ربوده بودند. سرفه آنها در ابتدا خشک بود ولی بهمرور گلویشان به خلط افتاد.
سرفههای من درمان شده بود ولی تاولها و آبسههای سروصورتم خیلی آزارم میداد. بعضی از همرزمهایم که به آنجا میآمدند نمیتوانستند مرا بشناسند. خودم که نمیدیدم ولی وقتی از دیگران میپرسیدم چه شکلی شدهام با خنده میگفتند «هیولا!».
و بعدها فهمیدم باپوست سوخته و تاولهای شفافی که بهراحتی میترکیدند منظره منزجرکننده و تهوعآوری داشتم. بهمرور این تاولها زردرنگ شدند و من از عکسالعمل اطرافیانم فهمیدم که وضعت ظاهریام وخیمتر شده. حتی یک روز پرستاری محض شوخی گفت «حیف که نمیتوانی ببینی! و الا میتوانستی بدون گریم نقش حرمله را برای فیلم سفیر بازی کنی!»