«همیشه فرمانده» چاپ دومی شد
به گزارش نوید شاهد به نقل از فارس، کتاب «همیشه فرمانده» روایتی از زندگی و زمانه سردار شهید محمد فرومندی به قلم محمود شمآبادی، به چاپ دوم رسید.
بنابرین گزارش، «همیشه فرمانده» که دی ماه امسال و همزمان با سی و دومین سالگرد شهادت سردار محمد فرومندی در ۶۰ صفحه و به صورت تمام رنگی، در چاپ اول با شمارگان ۳ هزار نسخه منتشر شده بود که پس از استقبال خوب مخاطبان، چاپ دوم این کتاب نیز با تیراژ ۵ هزار جلد و قیمت ۵ هزار تومان توسط انتشارات «راه یار» عرضه شده است.
این کتاب زندگی و زمانه شهید فرومندی را به صورت خاطرات مینیمال همراه با تصاویری ناب از این شهید روایت کرده است.
بر اساس این گزارش، شهید محمد فرومندی با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. فرماندهی سپاه سبزوار در سال ۶۰ فرماندهی تیپ امام صادق(ع) و قائممقامی لشکر ۵ نصر خراسان از مسئولیتهای مهم وی بوده است.
این شهید در مدت ﺣﻀﻮر در ﺟﺒﻬﻪ در ﻋﻤﻠﻴﺎتهای ﺧﻴﺒﺮ، ﺑﺪر، ﻓﺎو، واﻟﻔﺠﺮﻫﺎی ﻏﺮورآﻓﺮﻳﻦ و آزادی ﻣﻬﺮان ﺣﻀﻮر داﺷﺖ و سرانجام در ۲۰ دی سال ۱۳۶۵ در عملیات ﻛﺮﺑﻼی ۵ در ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﺑﺮ اﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﺗﺮﻛﺶ ﺑﻪ شهادت رسید.
برشهایی از کتاب را در ادامه میخوانید:
حاجیِ مکه نرفته
فرمانده لشکر ۵ نصر محمدباقر قالیباف و قائم مقامش، محمد فرومندی بود. محمد نور چشمی رزمندهها بود. برای همین مایل نبودند در کارهای دستهجمعی مثل آماده کردن غذا، شستن ظروف،جارو کردن و کارهای دیگر قاطیشان شود. رزمندهها بارها توی تاریکی شب، محمد را دیده بودند که ظرفها را میشست و پوتینها را واکس میزد. این کارها، محمد را بین رزمندهها محبوبتر میکرد. بچههای لشکر، حاجآقا صدایش میزدند؛ حاجی که اصلاً مکه نرفته بود!
وقتی قالیباف از زیارت خانه خدا برگشت، کسی حاج باقر صدایش نمیکرد. روزی گفت: «آخه بیانصافها! من که مکه رفتم و بهتون سور هم دادم، باز برادر باقر صدام میکنین ولی به آقای فرومندی که مکه نرفته، حاج آقا میگین!» رزمندهها زدند زیر خنده.
کی گفته من شهید شدم؟
مهرماه سال ۶۳، قرار بود تیپ امام صادق(ع) به فرماندهی محمد، در منطقۀ میمک و در عملیات عاشورا شرکت کند. تیپ امام صادق(ع) با موفقیت خط را شکست اما گردانهای دیگر، در محاصره قرار گرفتند. خبری مثل نُقل بین رزمندهها پخش میشد؛ محمد شهید شده است! با شنیدن خبر شهادت فرمانده، خیلیها روحیهشان را باختند. بعضیها هم عقب نشینی کردند. محمد نمیتوانست روی پایش بایستد. از بدنش خون میرفت ولی این شایعه که به گوشش رسید؛ سرپا ایستاد: «کی گفته من شهید شدم؟ به نیروها بگین برگردن.»
خبر زنده بودن فرمانده، جانی دوباره به رزمندهها داد. درگیری دو ساعت طول کشید. قبل از طلوع آفتاب، مواضع تثبیت شد و رزمندهها به پیروزی رسیدند.
نبرد بولدوزرها
عملیات کربلای ۴ تازه تمام شده بود ولی خط مقدم خاکریزهای جدیدی میخواست. آتش توپخانۀ دشمن روی بولدوزرها بود. یکی دو نفر از رانندهها به شدت مجروح شدند. دیگر کسی دل و دماغی نداشت برای کار. محمد خودش را به یکی از بولدوزرها رساند و نشست کنار راننده.
رانندهها که قائممقام لشکر را کنار خودشان دیدند، قوت قلب گرفتند. آتش توپخانۀ دشمن شدید و شدیدتر میشد ولی بولدوزرها مشغول کار بودند. نبرد نابرابری بود؛ جنگ خمپاره با بولدوزر. یکی دو نفر از رانندهها هم شهید شدند اما بقیه دلشان قرص بود که فرماندهشان کنارشان است. به هر سختی که بود، خاکریز زده شد.
بابایی که نمیشناسم
از وقتی محمد قائم مقام لشکر 5 نصر شد، فرصت سرخاراندن هم نداشت. از آخرین مرخصیش، روزهای زیادی میگذشت. در یکی از عملیاتها مجروح شد و به عقب برگشت. باید چند روزی در خانه استراحت میکرد. روزی علیاصغر برقبانی به ملاقاتش آمد. محمد نگاهی به فرزند کوچکش کرد و پرسید: «بابا کجاست؟ «او هم با انگشتش، عکس روی طاقچه را نشان داد. برقبانی چشمانش گرد شد و گفت: «بچه جون! این کسی که روی زمین دراز کشیده باباته، اون فقط عکسشه.»
محمد خندید و گفت: «از بس کم خونه میام، بچه عکسم رو میشناسه ولی خودم رو نه.»