سیزده مؤذن
نوید شاهد: آخرین روزهای سال 72 بود. بچه های تفحص همه به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند. مدتی بود که در منطقه خیبر(طلائیه) به عنوان خادم الشهداء انتخاب شدیم. با دل و جان به دنبال پارهای دل این ملت بودیم.
سکوت سراسر طلائیه و جزایر را گرفته بود. سکوتی که روح را دگرگون می کرد.
قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی زیبا نظرمان را جلب کرد: با وضو وارد شوید این خاک آغشته به خون شهیدان است.
این جمله کلی حرف داشت. همه ایستادیم. نزدیک ظهر بود. بچه ها با آب کمی که همراهشون بود وضو گرفتند.
ناگهان صدای دلنشین اذان آن هم به صورت دسته جمعی به گوشمان رسید! به ساعت نگاه کردم. وقت اذان نبود! همه این صدا را می شنیدند. هر لحظه بر تعجب ما افزوده و می شد. یعنی چه حکمتی در این اذان بی وقت و دسته جمعی وجود دارد!!
نوای اذان بسیار زیبا و دلنشین بود. این صدا از میان نیزارها می آمد. با بچه ها به سمت صدا حرکت کردیم. با عبور از موانع به نیزارها رسیدیم.
این منطقه قبلا محل عبور قایقها بود. هرچه جلو می رفتیم صدا زیبا تر می شد. اما هرچه گشتیم اثری مؤذنین نبود! محدوده صدا مشخص بود. لذا به همان سمت رفتیم.
ناگهان در میان نیزارها قایقی را دیدیم. لبه آن از گل و لای بیرون زده بود. به سرعت به سمت آن رفتیم.
قایق را به سختی از لابه لای نی ها بیرون کشیدیم. آنچه می دیدیم بسیار عجیب و باور نکردنی بود. ما مؤذنین ناآشنا را پیدا کردیم.
درون قایق شکسته پر از پیکرهای شهدا بود. آنها سالهای سال در میان نیزارها قرار داشتند.
آنها را یکی یکی خارج کردیم. پیکر مطهر سیزده شهید در داخل قایق بود. عجیب تر این که همه آن شهدا گمنام بودند. آبان ماه 73 بود. توفیق نصیبم شده بود که در خدمت برادران جستجوگر نور در تفحص باشم.
ما به منطقه طلائیه رفتیم. مدتی بود که هرچه تلاش می کردیم بی فایده بود. شهدا خودشان را نشان نمی دادند. از طرفی نگران بودیم با شروع بارندگی و...دیگر نتوانیم دراینجا کار کنیم. شب در مقر سوره واقعه را خواندیم و خوابیدیم.
صبح روز بعد در مکانی که محل نگه داری شهدا بود نماز را خواندیم. سپس در حضور شهدا زیارت عاشورا شروع شد. یکی از برادران با حال عجیبی شروع به خواندن کرد.
وقتی به سلام پایانی رسید با حال خاصی گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی ارواح التی... که یکباره پیکر یک شهید به زمین افتاد! حال همه بچه ها تغییر کرده بود.
بعد از اتمام برنامه به سمت دژ حرکت کردیم . هنوز در حال و هوای زیارت بودیم. این بار با توکل بر خدا و با روحیه ای عالی مشغول کار شدیم.
باورش سخت است. اما اولین بیل که بر زمین خورد یکی از بچه ها فریاد زد: الله اکبر ...شهید ....شهید....
به اتفاق بچه ها با دست خاکها را کنار زدیم. شور و حال عجیبی در بین بچه ها بود. همه می گفتند: زیارت عاشورا کار خودش را کرد. پیکر شهید کاملا از خاک خارج شد. اما هرچه گشتیم از پلاک او خبری نبود!
او یک شهید گمنام بود. ما پس از پایان زیارت عاشورا همگی شهدا را به حق سید و سالار شهیدان قسم داده بودیم.
حالا به همراه پیکر این شهید گمنام به جزء سربند زیبای یا حسین (ع) کتابچه ای بود که تعجب ما را بیشتر کرد. روی آن کتابچه نوشته بود: زیارت عاشورا.