خاطرات خواندنی از والدین شهید محمد جواد اصغری :مرا از امام حسین جدا نکن!
وی درباره نحوه اجازه گرفتن شهید برای اعزام شدن به جبهه، توضیح داد: هنوز 16 ساله نشده بود اما در شناسنامهاش دست برد و با دوستش (شــهید غلامرضا دهقانی) به بهشــهر و نزد امام جمعه رفتند. میخواستند با وساطت ایشان از طریق سپاه به جبهه اعزام شوند. اما امام جمعه با اشاره به قامت کوچک پسرم، اظهار کرد که شما برای اعزام به جبهه کوچک هستید.
بیقرار شهادت بود
آقای اصغری افزود: آنها که ناامید شده بودند، به سپاه شهر نکا رفتند. برادران سپاه نکاء این دو عزیز را کنار گودالی بردند و گفتند: هر کدام از شــما که زودتر بــه داخل این گودال پریدید به جبهه اعزام میشــوید. با آنکه پسرم، محمد جواد خیلی زودتــر پریده بود اما چون دوستش غلامرضا دهقانی، از او بزرگتر بود، ابتدا دوستش را به جبهه اعزام کردند که در سال 1361 به شهادت رسید.
به گفته پدر این شهید دوران دفاع مقدس، محمدجواد پس از شهادت دوستش دیگر آرام و قرار نداشت و همواره به دنبال مســیری بود که به جبهه برود. روزی مدیر مدرسه با من تماس گرفت اما فرصت نشــد صحبت کنم. یکی از کارمندان دادســرای انقلاب اسلامی آمل به من مراجعه کرده و گفت: مبادا به محمد جواد ســخت بگیری. پرســیدم قضیه چیست؟ ایشان گفت: شناسنامه محمد جواددست کاری شده و سال تولد از 1349 به 1347 تغییر پیدا کرده است. بالاخره سال 1365 به گردان امام محمدباقر بابلسر پیوست و در سال 1367 در شلمچه به شهادت رسید.
مادر مرا از امام حسین جدا نکن!
مادر شهید محمدجواد اصغری نیز اظهار کرد: فرزندم دوســت داشت شــهید شود، من هم دوست نداشتم او جور دیگری از دنیا برود. مــن و پســرمبا هم دوســت بودیم. حرف میزدیــم و درد دل میکردیــم. آرزویش شــهادت بود. قبل از رفتنش به عکاسی رفت و عکس انداخت. سه قطعه عکس برایم گذاشت و گفت مادر این عکسها را به پدر نشان نده. وقتی که شهید شدم میتوانی نشان بدهی.
وی در باره واکنش خود نسبت به اعزام فرزندش به جبهه اظهار کرد: من راضی به رضایت فرزندم بودم و مانع نمیشدم. فقط به او گفتم که تو اگر شهید شوی، من پیکر تو را میخواهم اما محمد جواد گفت: مادر، پیکر مرا از خداوند نخواه. پرسیدم چرا پسرم؟ محمد جواد گفت: مادر شهیدی، پیکر پاک پسرش را میخواست. دو سال از بنیاد شهید درخواست میکرد تا پیکر پســرش را بیاورند. وقتی که پیکر شهید را آوردند، مادرش خواب دید که فرزندش ناراحت است و به او میگوید: مادر تو مرا از امام حسینم جدا کردی. آقا به من فرمودند: برو مادرت تو را میخواهد. مادر، مرا از حســینم جدا نکن. بگذار کنار آقایم بمانم.