وقتی آخرین تلاشها برای به اسارت نرفتن، ناکام ماند
به گزارش خبرنگار نوید شاهد سیدحسین تاجزاده، 18 ساله بود که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت نیروهای بعثی درآمد. وی که آن زمان دیپلم ریاضی داشت، به عنوان نیروهای بسیجی در لشگر 27 محمدرسولالله خدمت میکرد و نزدیک به هشت سال از زندگی خود را در کمپ 8 اردوگاه الانبار (معروف به عنبر) سپری کرد. وی خاطراتش را در کتاب «آسمان فکه» به ثبت رسانده است.
وی درباره نحوه اسارتش میگوید: طی عمليات والفجر مقدماتي هنگامی که از ناحیه ران و ساق پا مجروح شده بودم، اسير شدم. عمليات از قبل لو رفته بود و با موفقيت همراه نشد. من صبح عمليات مجروح شدم و قدرت حرکت نداشتم.
تاجزاده با بیان اینکه حضور در منطقه پوشیده از رمل امکان حرکت را دشوار میکند، ادامه میدهد: مناطق رملی خاک بسيار نرمي دارند و راه رفتن روي آن به سادگي امکانپذير نیست. با توجه به اینکه منطقه خاک رس نرمی داشت؛ اگر سالم هم بودم، به سختی میتوانستم سینهخیز حرکت کنم. به دلیل شدت جراحت، بیهوش شده بودم و حول و حوش ساعت9 يا 10 صبح بود که به هوش آمدم و ديدم يکسري شهدا اطراف من هستند و يکسري مجروح به فاصله از من قرار داشتند و يک نفر از مجروحها در لشگر عاشورا بود. اين بنده خدا مجروح بود و آمد به من ملحق شد.
این آزاده جنگ تحمیلی روایت میکند: من به صورت درازکش خودم را روي زمین ميکشيدم و حرکت ميکرديم آن دوست من هم که مجروح بود مثل من زمين گير شده بود و خودش را روي زمین ميکشيد و کاملاً مشخص بود که علميات موفق نبوده است.
وی با اشاره به توانایی خود در مسیریابی میگوید: به دوستم گفتم اگر صبر کنيم تا شب شود من ميتوانم شما را جابجا کنم. چون من هم مسیر را ميدانستم و هم اينکه از طريق جهتيابي ستارهها ميتوانستم مسير را پيدا کنيم. آنجا تپههاي رملي بود و خيلي سخت نبود و ما بايد چند کيلومتر ميرفتيم.
وی درباره نحوه مواجهه با نیروهای عراقی توضیح میدهد: حدود 50 يا 100 متري را حرکت کرده بودیم که حس کرديم نيروهايي از دور دارند به ما نزديک ميشوند و احساس می کردیم نيروي عراقي هستند. ما روي زمين رملي افتاده بوديم. به آن دوستم گفتم که ديگر نميتوانيم حرکت کنيم. با سختي به آنجا رسيده بوديم. به دوستم گفتم که باید خودمان را به مردن بزنيم تا عراقيها کاري به ما نداشته باشند.
تاجزاده تعریف میکند: يادم نمي رود حدفاصل بين من و دوستم که روي زمين افتاده بوديم 10-15 متر عرض سيم خاردار توپي بود و عراقيها آن طرف بودند. ما هم اين طرف بوديم. احتمال مرگ خيلي زياد بود و تا آن موقع عراقيها همه را ميکشتند و هيچ مجروحي زنده نميماند که اين بنده خدا احساس ترس ميکرد و مدام حرف میزد. اصرار کردم که ساکت باشد. عراقيها داشتند نزديک ميشدند. آنجا شهيد زياد بود و جنازهها افتاده بود و شايد يکسري هم مجروح بودند که ما تشخيص نميداديم که زنده هستند يا نه. دو نفر از عراقيها به طرف ما آمدند. تقريباً به فاصله 10 متري ما که رسيدند، من يک باره ديدم که همان دوستم، روي دو پا ايستاد و سالم سالم بود.
تاجزاده تعریف میکند: زماني که عقبنشيني بود اصطلاحاً ما ميگفتيم کپ کردهاند و نيروهايي بودند که از ترس کپ ميکردند و تمام قدرت بدني آنها گرفته ميشد و قادر نبودند که حرکت کنند و من تصور ميکردم که او مجروح شده و اصلاً قدرت حرکت ندارد! خلاصه، دوستم رفت و من تو ذهنم اين را آماده کرده بودم که او بر نخواهد گشت چون برگشتي وجود نداشت. زمان اجازه اين کار را نمي داد. عراقيها که بالای سر ما آمدند، من خودم را زدم به مردن و تکان نميخوردم و اين دوستم هم به اصرار من خوابيده بود و تکان نميخورد اما هر چه عراقي ها نزديکتر ميشدند، استرسش بيشتر ميشد. به محض اينکه عراقيها آمدند بالاي سر ما او بلند شد و روي دو پا ايستاد و از کنار من بلند شد و عراقي هم متوجه شدند که ما زنده هستيم!
من آن موقع که اسير شدم، عربی را بلد بودم. عراقي گفت من يک مسير باز ميکنم و تو بيا. يک مسير توي سيم خاردار باز کردند. او رفت و نفر دوم عراقي نظرش به من جلب شد و او از کنار من بلند شد و عراقي به عربي به من گفت: تو هم که خوابيدي بلند شو من تکان نخوردم به حساب اينکه کشته شدم. دوباره گفت و دفعه سوم تفنگ خود را کشيد و يک دانه تير درست در 10 قدمي من روي زمين زد و خورد درست پايين کف پاي من و خاک رمل بلند شد ولي من باز تکان نخوردم و چون پايم تير خورده بود و يکي دو تا تير اضافي هم اگر ميخورد فرقي نميکرد. دوباره تکرار کرد و 3 بار زد و من تقريباً يادم ميآيد که هر 20 سانت يا 30 سانت او به اطراف بدن من تير ميزد. ولي به بدن من تير نميخورد میخواست مرا مجبور کند که من بلند شوم. در نهايت رسيد به سر من و ديگر داشت تير ميزد و يک دانه تير بالاي سر من زد.
این آزاده جنگ تحمیلی درباره لحظه اسارتش میگوید: حس کردم شايد اگر بلند نشوم، او احساس ميکند که من مردهام و تير خلاص را ميزند و ممکن است رگبار را بزند. لذا من مجبور شدم که حرفي بزنم و وقتي تير را آورد روي سر من و من متوجه شدم که آن جدي ميخواهد بزند، دستم را بلند کردم و به او گفتم پايم شکسته و نميتوانم بلند شوم. گفت: عيب نداره خودت را بکشان کنار سيم خاردار، من خودم مي آيم تو را بلند ميکنم و ميآورم و من آن مسير را که حالت سراشيبي داشت خودم را کشيدم کنار سيم خاردار و او آمد راه را باز کرد و دست مرا کشيد تا کنار سنگر خودشان که آنجا نشسته بودند. دوستم هم آنجا بود او صحيح و سالم بود و من چيزي نداشتم که به او بگويم واقعاً هم مي توانست خودش را نجات دهد و هم ميتوانست باعث اسارت ما نشود اما قسمت اين بود که ما وارد اردوگاه شویم.
حدود 12 ساعت طول کشید تا به شهر الاماره عراق رسیدیم. در آنجا سالمها را از مجروحها جدا کردند و آن دوستم که سالم بود از من جدا شد و من ديگر او را نديدم. اسم او را اصلاً يادم نيست چون خاطره خوبي از ايشان ندارم. به الانبار آمدیم و ما را بردند بیمارستان. آنجا درمانهاي اوليه براي شکستگي را انجام دادند و بعد به سمت اردوگاه عنبر رفتیم و حدود 3 یا 4 روز در بيمارستانی معروف به نيروي هوايي ماندیم.
وی در توضیح شرایط اردوگاه عنبر توضیح داد: هر اردوگاه در اصل مکاني محصور در سيم خاردار و داخل يک پادگاني نظامي بود که سه تا ساختمان داشت که سه تا بلوک مجزا از هم داشت. ارتباط داشتن با این سه بلوک ممنوع بود يعني نميشد رفت و آمد کرد و هر بلوک 8 تا آسايشگاه داشت. يعني جمعاً 24 تا آسايشگاه ميشد و هر آسايشگاه به طور متوسط 60 اسير داشت و مساحت هر آسايشگاه هم چيزي حدود 6 متر در 17 متر بود و به ازاي هر يک فرد، یک متر مربع براي هر کس فضا بود. به هر بلوک قاطع میگفتند و هر ساختمان دو طبقه بود و هر طبقه چهار تا به صورت طولي يعني هم نور شمال را داشت و هم نور جنوب را داشت و دو تا راه پله داشت که يکي راه پله مياني بود و يکي راه پله کناري بود که اين هشت تا آسايشگاه که يک بلوک ميشد.