چشیدن طعم حمام با باتوم و آزادی با چاشنی شوک الکتریکی
آقای پرویز محمدی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که سال 1367 در «شلمچه» اسیر می شود و دوسال دوران اسارت را در اردوگاه «تكريت كمپ 17» می گذراند. این آزاده سرافراز که جانباز 60 درصد است، در گفت و گویی از انواع شکنجه هایی که اُسرای ایرانی تحمل کرده اند، سخن گفته است.
او درباره نحوه برخورد عراقی ها هنگام ورودش به اردوگاه تعریف می کند: سروان عراقي تعداد زيادي سه ميخچه که به ته کفش ميکوبيم را به يک گيوه کوبيده بود طوري که از طرف ديگر آن بيرون زده بود. گیوه را در دست گرفته و به سر و و صورت بچهها ميزد و تعداد ضربه ها را ميشمرد. صورت بعضيها زخمي و يا پرده گوششان پاره ميشد. 107 نفر از ما را داخل يک سلول بردند؛ زمستان و تابستان داخل آن سلول بوديم. هر سه نفر از ما بايد به هم ميچسبيديم تا گرممان شود. ساعت هفت صبح ما را از خواب بيدار ميکردند و ميگفتند بيرون بياييد و با اسلحه به کمر بچهها ميزدند. من هم که پايم را از دست داده بودم از آنجا که پاي مصنوعي نداشتيم در گوشهاي ميايستادم زیرا عراقيها پاي مصنوعي مرا درآورده بودند. فردي به نام «سيدعلي رهبري» که استوار بازنشسته ارتش بود به خاطر يک عدد نان يا سيگار جاسوسي ميکرد و به ميان بچهها آمده بود تا نام پاسدارها و بسيجيها را به عراقيها بگويد. بعد از 4 ماه يک بار 4 نفر از بچهها را که سپاهي بودند به بيرون آوردند به تير بسته و تيرباران کردند.
محمدی اضافه می کند: براي حمام کردن پير و جوان را به صف کرده، يک شلنگ آب از بالا و يک فواره ميگرفتند و سربازی عراقي هم از بغل ميآمد. ما بايد خيلي سريع خودمان را ميشستيم و اگر کسي دير ميکرد سرباز او را با باتوم ميزد و ميگفت زود باش زود باش و آن بنده خدا هم که کفي و کثيف و هرچي که بود سريع خود را ميشست و بيرون ميآمد.ظهرها غذاي ما بادمجان آبپز و شب پياز آب پز بود. بعد از مدتي يک مشت برنج هم به ما ميدادند. اصلا به ما چاي داده نميشد. به طوري که عادت چاي خوردن را ترک کرديم. پشت لباسهاي زرد رنگمان هم کلمه «الاسير» را می نوشتند. یک روز که ميخواستند مجروحها را آزاد کنند به ما گفتند ميخواهيد آزاد شويد اما باور نميکرديم. برايمان کت، شلوار و کفش آوردند و به تنمان کردند. بعد از آن سوار اتوبوسي شدیم که از داخل نمی توانستیم بیرون را ببینیم. به نزدیک مرز که رسیدیم، از اتوبوس پیاده شده و ما را از ماشين پياده کردند و به اتاقي بردند. دوباره سرمان را کامل تراشيدند، تفنگ پلاستيکي به سرمان چسباندند و دو مرتبه دوشاخه را به برق زدند و ما به شدت ميلرزيديم.
این آزاده سرفراز درباره هدف عراقی ها از شکنجه اُسرای ایرانی با دوشاخه برق می گوید: آنها با همه مجروحان اين کار را کردند. زماني که در ايران به دکتر رفتم، ایشان گفت به شما شوک الکتريکي می دادند تا همه چيز را فراموش کنيد.
وی ادامه می دهد: وقتي به نزديکي مرز رسيديم عراقيها کت و شلوار را از تن ما درآورده و دوباره آن لباس زرد را به تنمان کردند. عراقيها به عنوان مريض، ما را به بهداري ميبردند و روي صندلي می نشاندند. دستهايمان را می بستند و تسمه اي به دور گردنمان می انداختند. چهار عدد از دندانهاي مرا يکي يکي با انبر دست کشیدند. همه ما را به آنجا ميبردند و اين برنامه را رويمان پياده مي کردند. هراندازه هم که فریاد ميزديم، صدايمان به کسي نميرسيد زیرا آنجا بيابان بود بچههاي ديگر هم در آسايشگاه به سر می بردند. هر روز صبح بچهها بايد مسافت زيادي را غلت ميزدند، ميرفتند و برميگشتند. در تکه اي از مسير لجن زار بود. بعد از آن هم فواره اي آب قرار داشت. بچهها باید بدون لباس از لجنها رد ميشدند و بعد با آب شسته ميشدند آن هم در مدت 3-2 ثانيه. اگر يکدقيقه دير ميشد با باتوم چوبي به سر و کمر آنها را ميزدند.
محمدی در پایان خاطره بازگشت به ایران را این گونه روایت می کند: ما را به مرز خسروي بردند.همانجا دوستان ايرانی آن لباسها را از تنمان خارج و کت و شلوار تنمان کردند و یک جفت کفش به ما دادند. تا سه روز در قرنطینه بودیم که اگر کسي مريض بود پيگيري کنند و اگر مريضي حادي داشت به خارج بفرستند. بعد از آن به قسمت آزادهها تلفن زده و آزادهها را به خانههاشان می فرستادند.