وعده دیدار با شهید آوینی
جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۹ ساعت ۲۱:۵۰
نوید شاهد - خاطره ای از شاهرخ قلاوند در مورد شهید سید مرتضی آوینی که شب جمعه ای در خواب او می آید و با او در بیداری قرار ملاقات میگذارد.
نوید شاهد: در سال 1373 شب جمعه ای در خواب دیدم که با شهید سید مرتضی آوینی در حوالی منطقه فکه که به صورت چمنزار و پر از شقایق بود قدم می زنم. قبلا سید را یکبار دیده بودم. صحبت من با ایشان درباره روایت فتح بود. حین صحبت کردن سید گفت: ادامه صحبت ها بماند برای بعد که همدیگر را می بینیم، من حالا کار دارم. من پرسیدم: کجا ؟ کی ؟ گفت: ان شاءالله بعد می بینمت. به او اصرار کردم که وقت را تعیین کند. گفت: فردا. پرسیدم: کدام فردا. گفت: همین فردا صبح . پرسیدم: آقا مرتضی شما شهید شده ای، من چطور تو را فردا ببینم؟ گفت : شما چه کار داری؟ پرسیدم: پس دقیقا بگو چه ساعتی و کجا. گفت: ساعت 9صبح فردا نزدیک پل کرخه منتظره تو هستم و در همان لحظه از نظرم رفت. وقتی از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم، ساعت 2نیمه شب بود. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم نمی دانستم با این خواب چه کار بکنم. آیا سر وعده ای که سید مرتضی با من گذاشته بود خاص بشوم یا نه. آخرالامر در ساعت 7/45تصمیم گرفتم هر طور شده خود را به پل کرخه برسانم. فاصله تا پل کرخه به گونه ای بود که اگر با وسیله نقلیه ای یکراست به کرخه نمی رفتم سر وعده ای که با سید داشتم حاضر نمی شدم. ولی متاسفانه ماشینی در اختیار نداشتم.
لذا با عجله این مسیر را قسمت قسمت سوار و پیاده شدم. در نزدیکی های جاده اندیمشک- شوش که به سمت کرخه ایستاده بودم و با نگرانی به ساعتم نگاه می کردم. دیدم ساعت 9 است. قلبم به شدت می تپید و از اینکه در موعد مقرر به پل کرخه نرسم اضطراب زیادی داشتم. پس از لحظاتی یک ماشین لندکروز آمد و مرا سوار کرد و در نزدیکی پل پیاده نمود. مسیر 800 متر تا پل را پیاده رفتم ولی در آنجا هیچ کس را ندیدم. به ساعتم که نگاه کردم 9/10دقیقه را نشان می داد. قدری ایستادم، دیدم خبری نیست. بناچار به طرف پل که چند دژبان ارتش در کنار آن نگهبانی می دادند به راه افتادم. سلام کرده و گفتم: من با کسی ساعت 9اینجا قرار گذاشته ام کسی منتظر من نبوده است. یکی از آنها گفت: نه. دیگری پرسید: چه کسی باید منتظر شما باشد. چیزی نگفتم. به آن طرف پل برگشتم و در حالی که غرق تفکر بودم که آیا سید آمده یا نه بغضم ترکید و گریه کردم که دیدم کسی به اسم کوچک مرا صدا می زند که: شاهرخ شما هستید؟ اول توجهی نکردم ولی بالاخره با ناباوری به او نگاه کردم. پرسید: جریان چیه؟ گفتم: هیچی. گفت به من بگو. سکوت کردم و او ادامه داد: مگر شما منتظر سید مرتضی نبودی؟ پرسیدم سید مرتضی کیه ؟ گفت:آوینی. گفتم: چرا؟ گفت: سید از یک ربع مانده به ساعت 9تا ساعت 9/05دقیقه منتظر اینجا ایستاد وقتی دید تو نیامدی به من گفت: من متاسفانه بیشتر نمی توانم بایستم. حالت بی قراری داشت و گفت نمی دانم چرا دیر کرد، آدم بدقولی نبود. بعد گفت: یک یادداشتی هم برایت گذاشته و قسمتی از زمین را به من نشان داد که با چوب روی آن نوشته شده بود: بسم الله الرحمن الرحیم سید مرتضی آوینی و امضای معروف خودش را کرده بود. بعد به او گفته بود به قلاوند بگو به خاطر اینکه حرفم را قبول کند آمده ام و با او بدقولی نکرده ام.
به او بگو این دفعه نشد، ان شاءالله توفیقی دیگر. او حرف می زد و من سرم پایین بود و گریه می کردم که چه توفیقی را از دست داده ام. یک لحظه سرم را بلند کردم دیدم آن آقا که با چهره خندان و صورتی مهربان و قدی رعنا در چند قدمی من ایستاده بود و حرف می زد و لباس خاکی بسیجی بر تن داشتن نیست.
فکر کردم از افراد دژبانی بوده و مرا به حال خود رها کرده است و رفته است که در همان حال خوشم بمانم. وقتی به مقر دژبانی رسیدم 8نفر را دیدم که 4نفر در دژبانی بودند و دو نفر در کنار رودخانه و دو نفر دیگر هم در آسایشگاه در حال استراحت بودند که هیچ یک از آنها به وی شباهت نداشت. با نگرانی مشخصات آن فرد را به آنها می دادم و از او جویا می شدم. احساس کردند من دیوانه شده ام چون سوالات قبلی مرا هم شنیده بودند، احساس می کردند فردی روانی هستم. حال خودم را نمی فهمیدم. به نزد آن نوشته برگشتم و با تعجب به آن خیره شدم. به ذهنم رسید آن را با چیزی از زمین جدا کنم، ولی در آن بیابان هیچ وسیله ای نبود. لحظاتی نگذشت که بارانی باریدن گرفت و در کمال ناباوری و اشک و حیرت من آن نوشته پاک شد. دقایقی بعد صدای بوق ممتد یکی از دوستان که با ماشین از آنجا می گذشت مرا به خود آورد. اولین سوالی که وی با تعجب از من کرد این بود که فلانی چه شده که این همه ایستاده ام و دارم بوق می زنم، اصلا متوجه اطرافت نیستی.
منبع: کتاب لحظههای آسمانی/غلامعلی رجایی/کرامات شهدا/ ناشر: نشر شاهد
نظر شما