«خواستگارهایم شهید میشدند»
به گزارش نوید شاهد به نقل از ایسنا، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: در گفتوگویی که با «اعظم تنها» همسر شهید سیدداود طباطبایی انجام دادیم، سعی کردیم علاوه بر معرفی همسر شهیدشان داوود طباطبایی، گذری هم به زندگی خود ایشان داشته باشیم.
شهید طباطبایی یکی از پنج شهید ساداتی است که در آخرین روزهای جنگ همگی در یک مکان به شهادت رسیدند و اکنون یادبود شهادت آنها در محل شهادتشان، به عنوان «شهدای خمسه سادات» مورد زیارت کاروانهای راهیان نور قرار میگیرد.
متن زیر برگرفته از صحبتهای همسر شهید طباطبایی است که با هم میخوانیم:
ماجرای ازدواج
شهید طباطبایی متولد ۱۳۳۶ بود و بنده هم متولد ۱۳۴۶ در شهرستان ساوه هستم. در دورانی که به سن ازدواج رسیدم، خواستگارهایی داشتم. اما هر کدام که به خواستگاریام میآمدند، شهید میشدند. مادرم میگفت دخترم اعظم، مؤمن است. در روزیاش شهادت است و من مطمئنم آخرش هم همسرش شهید میشود. من هم میگفتم خدا کند خودم شهید شوم. شهید طباطبایی پسرعمه من بود که از کودکی در رفت و آمد بودیم و او را میشناختیم؛ بسیار نجیب و سر به زیر بود. طوری که در مهمانیها اصلاً سرش را بالا نمیآورد. پدرم، سیدداود را خیلی دوست داشت و میگفت پسر مؤمنی است و برای انقلاب خیلی زحمت کشیده است. در سال ۶۴ مراسم عقدکنان خواهرم، خانواده سیدداود هم به ساوه آمده بودند. در این مراسم عمه و دخترعمهام به سید داود پیشنهاد ازدواجش با من را دادند. او هم گفته بود که من اصلاً اعظم خانم را ندیدهام. در همین مراسم هماهنگ کردند و با سید داود در حیاط سلام و احوالپرسی کردیم. بعد هم بحث ازدواج سیدداود با من پیش آمد. مهریهام یک جلد قرآن مجید و۱۰۰ هزار تومان بود. در آن دوران مراسم ازدواج ما با حضور اقوام و دوستان خیلی ساده برگزار شد و فقط ذکر صلوات داشتیم. ما روز اول مرداد ۱۳۶۴ ازدواج کردیم و دقیقاً سه سال بعد، در اول مرداد ۱۳۶۷ سیدداود به شهادت رسید.
معاوضه خودرو به سبک شهید طباطبایی
سیدداود پلیس قضایی بود، اما به عنوان بسیجی به جبهه اعزام میشد. وقتی از جبهه نامه میفرستاد، به من تأکید میکرد که به گرفتارها کمک کن. خودش همین روحیه دستگیری از نیازمندان و ایتام را داشت. در این دورهای که زندگی میکنیم، میبینیم که مردم ماشینهای مدل بالاتری خریداری یا معاوضه میکنند، اما سیدداوود همان اوایل ازدواجمان ماشین سواری داشت. ماشینش را فروخت و وانت باری خرید. او با وانت گونیهای حبوبات را به خانه میآورد و در کیسههای کوچکتر تقسیم میکرد. از من هم میخواست کمکش کنم. من و سیدداود حبوبات را بستهبندی میکردیم. در ابتدا فکر میکردم میخواهد این اقلام را برای فروش به مغازه پدرش ببرد. یک شب این بستهها را با خود برد و شب وقتی برگشت از او پرسیدم بستههای حبوبات را بردی مغازه؟ گفت نه، بردم و به خانوادههای ایتام و نیازمند تحویل دادم. ایشان خیلی به کمک مردم نیازمند و به ویژه یتیمان میرفت.
هیچ وقت نماز شبش ترک نشد
سیدداود از اینکه میدید به لحاظ فکری و اعتقادی همکفو هستیم، خیلی خوشحال بود. به نماز اول وقت و نماز شب خیلی توجه داشت. در طول سه سال زندگی مشترک ندیدم که نماز شب را ترک کند. یکی دیگر از اخلاقهای حسنه سیدداود تواضع در مقابل پدر و مادرش بود. میگفت پدر و مادرم باید همیشه از ما راضی باشند. بعد از ازدواجمان سیدداود قطعه زمین مسکونی از طرف اداره در خیابان آلاله تهران خریداری کرد. همان اوایل شروع به ساخت خانه کردیم. هنوز ساختمان تکمیل نشده بود و فقط دو تا اتاق را گچکاری کرده بودیم که زندگی را در آنجا ادامه دادیم. بخش زیادی از ساختمان هنوز آجری بود. حتی در آشپزخانه کابینت و دیگر وسایل نبود و شلنگ آب را کف زمین میگذاشتم و ظرفها را میشستم. خیلی با هم تلاش کردیم تا منزلمان تکمیل شد. اما بعد از شهادت سیدداود قسمتمان نشد در آنجا زندگی کنیم. به هر حال سیدداود خیلی به فکر افراد گرفتار بود. او در اداره تلاش میکرد تا برای سرایدار اداره هم قطعه زمین تهیه کند. بالاخره با نامهنگاری و کمک موفق شد تا برای او هم زمین بخرد. حتی بعد هم پیگیری میکرد تا وام تهیه کند و سرایدار اداره صاحب خانه شود.
کمک به ساخت و ساز مسجد
در محله شهر زیبا مسجدی در حال ساخت بود که سیدداود وقتی از اداره به منزل میآمد به مسجد میرفت و مشغول جوشکاری میشد. در واقع جوشکاری مسجد بلوار آلاله را بر عهده گرفتند. ایشان بسیار به بیتالمال اهمیت میداد. به عنوان مثال گاهی پیش میآمد که کاغذ یا خودکاری از اداره به منزل میآورد و به من میگفت این خودکار یا کاغذ برای اداره است. حواست باشد یک وقت استفاده شخصی از این وسایل نکنی.»
زینبسادات هدیه خدا بود
۱۹ رمضان سال ۶۶ خداوند دخترمان زینبسادات را به ما هدیه داد. سیدداود از اینکه صاحب دختری شدیم خیلی خوشحال بود و میگفت خدا خیلی من را دوست دارد که دختر به من هدیه داده است. او برای دخترمان گوسفند قربانی کرد و برای من هم یک جفت النگو خرید. شهید طباطبایی بسیار خانوادهدوست بود. وقتی به مأموریت میرفت، تأکید داشت که مراقب خودم و سیدحسین و زینبسادات باشم. خیلی وقتها هم قبل از رفتن به مأموریت کاری یا اعزام به جبهه، ما را به ساوه به منزل پدرم میبرد تا برگردد.
گفت مانند حضرت عباس شهید میشوم
قبل از آخرین اعزام سیدداود به جبهه، من و خود شهید خواب نحوه شهادتش را دیدیم. من خواب دیدم یک آقا سوار بر اسب پرچم حضرت ابوالفضل (ع) را بر دست دارد. سوار دیگری در کنار آقا بود که دیدم سیدداود است. به او گفتم سیدداود کجا میروی؟ گفت خانمم نگاه کن. من هم مثل حضرت ابوالفضل شهید میشوم. از خواب بیدار شدم و خوابی را که دیده بودم برای سیدداود تعریف کردم. او هم گفت من هم در خواب دیدم مانند حضرت ابوالفضل (ع) شهید میشوم. بعد از شهادت سیدداود وقتی پیکر مطهرشان را دیدم، بدنش سوخته بود و دستش قطع شده بود که دستش را روی بدنش گذاشته بودند.
شرط من برای حلالیت شهید
دفعه آخر که قرار بود سیدداود عازم جبهه شود به من گفت خانم این سفر بدون بازگشت است و من دیگر برنمیگردم، حلالم کن. من هم گفتم اگر به جبهه رفتی و شهید شدی من حلالت نمیکنم، مگر به یک شرط. همسرم گفت به چه شرطی؟ گفتم دستت را روی قرآن بگذار و قول بده که هنگام عبور از پل صراط دست مرا بگیری. شهید دستش را روی قرآن گذاشت و قسم خورد که روی پل صراط دست من را هم بگیرد. بعد هم عازم جبهه شد.
شهادت ۵ سادات
بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸، روز اول مرداد ۱۳۶۷ و همزمان با عید قربان، سیدداود به همراه ۲۵ نفر از رزمندگان برای پاکسازی به منطقه میرفتند که در حمله رژیم بعث عراق به خرمشهر و بر اثر اصابت خمپاره به کامیون حاملشان، سیدداود به همراه سیدصاحب محمدی، سیدعلیرضا جوزی، سید مهدی موسوی و سیدحسین حسینی به شهادت میرسند. نکته جالب اینجاست که در این حمله فقط پنج سادات شهید شده و بقیه رزمندگان مجروح میشوند. روز عیدقربان و اول مرداد ۶۷ مراسم عروسی خواهرم بود. شب عروسی دیدم که تعدادی از اقوام سیدداود وارد منزل پدرم شدند. وقتی دیدند که مراسم عروسی است، حرفی نزدند و رفتند. روز بعد ساعت ۶ صبح خواب دیدم سیدداود بالای سرم آمده است و میگوید خانمم بیدار شو.. خبر شهادت من را آوردند. میخواهم اولین نفری باشی که خبر را میشنوی. تو شهادت را دوست داشتی پاشو. من بین خواب و بیداری گرمی دست شهید را حس کردم. از خواب پریدم. دیدم در خانه پدریام را میزنند. سرم را پوشاندم، دیدم همسر خواهرشوهرم است. با دیدن او گفتم سیدداود شهید شده؟ او گفت از کجا فهمیدی؟ هنوز کسی باخبر نشده! گفتم سید داود به خوابم آمد و خبر شهادتش را داد. بعد به تهران آمدیم و بعد از برگزاری مراسم تشییع، سیدداود در قطعه ۲۹ بهشت زهرا (س) آرام گرفت.
زندگی سخت بعد از تنها شدن
بعد از شهادت سیدداود زندگیام خیلی سخت شد. به همراه زینبسادات دخترم، بدون حمایت روزگار را سپری میکردیم. یک روز به شهید گلایه کردم که من خیلی دارم اذیت میشوم. او را در خواب دیدم. شهید در عالم خواب جایگاه خود را در بهشت به من نشان داد. حتی از میوههای بهشتی هم به من داد و خوردم. بعد از این خواب آرامش به زندگیام برگشت و بخشی از مشکلاتم حل شد.