رضا لیاقت شهادت داشت اما من طاقت دوریش را نداشتم
شهدا شمع محفل بشریتند. شهادت لیاقتی میخواهد که هر کسی آن را ندارد. مادران شهدا اما فرشتگانی هستند که مظلومانه صبورند و نبود فرزندشان را به امید عاقبت به خیرشدنشان تاب میآورند. یکی از این فرشتگان زمینی مادر شهید "رضا مرادی علمدار" است که در نوید شاهد با او به صحبت نشستهایم ماحصل آن را میخوانید.
مادر شهید رضا مرادی علمدار با بغض سنگینی گفت: پسرم یکی از شهدای فاطمیه است که در غائله خیابان پاسداران به شهادت رسید. رضا متولد 1377 و فرزند دوم مان بود. از هفده سالگی اصرار داشت به خدمت سربازی برود اما قبول نکردند و ما هم مانع شدیم تا بالاخره هشت ماه زودتر با اصرار خودش به خدمت رفت. در یگان امداد فاتح اکباتان خدمت میکرد. 9 بهمن ماه 1396 برای تولد 19 سالگیاش پنج روز مرخصی گرفت. زمستان بود و برف زیادی میبارید. رفت و آمد در کوچه سخت شد. برایش کیک خریدم و گفتم رضا جان چه غذایی دوست داری روز تولدت بپزم؟ رضا فقط میگفت مامان خودت را به زحمت نینداز، کنار شما بودن برای من کافی است. چند روز کنارمان ماند و به پادگان برگشت. 23 بهمن ماه تماس گرفت و گفت برای ناهار به خانه میآید، دیر کرده بود زنگ زدم، گفت دیرتر میرسم. ساعت حدود 3 بود رسید و ناهار خوردیم. ساعت 6 عصر گفت مامان به منزل پدر بزرگ برویم و حالشان را بپرسیم. گفتم من کار دارم با و برادرت بروید من هم میآیم. رفتند و من به کارهایم رسیدم، هنوز آماده نشده بودم که رضا برگشت، گفتم چرا برگشتی پسرم؟ گفت مامان دلم گرفته، با برادرم و یکی از دوستانش بیرون میرویم؛ اما زود برگشت. شام خورد و بازم گفت مامان نمیدانم چرا دلم گرفته. آن شب رضا طوری من را نگاه می کرد که انگار تا حالا مرا ندیده بود، چشمانش را بوسیدم، گفت صبح شما بیدار نشو،من خودم می روم؛ اما دلم راضی نمیشد و گفتم باید بدرقهات کنم. خیلی بی قرار بود و خواب به چشمش نمیآمد. انگار آگاه بود که چه اتفاقی در راه است. صبح بیدار شدم، وضو گرفتم و قرآن برداشتم، رضا را از زیر قرآن رد کردم، برای آخرین بار بوسیدمش و پشت سرش آب ریختم. منتظر ماندم تا به پادگان برسد. زنگ زد گفت مادر من سرم شلوغ است. درگیری شده، اگر تماس نگرفتم نگران نشو شاید بعد از عید به مرخصی بیایم؛ اما هر روز تماس میگیرم.
با دلی پر از حسرت فراق فرزند و سری برافراشته از شهادتش ادامه داد: از روزی که رفت تا ۲۷ بهمن ماه هر روز تماس میگرفت. از 27 بهمن دو روز منتظر شدم از رضا خبری نشد. نگران شدم، به پدرش گفتم بیا به پادگان برویم و به رضا سر بزنیم، همسرم گفت نگران نباش، خودش گفته شاید دیربه دیر بیاید؛ اما من دلشوره عجیبی داشتم، شب سیام همسرم شب کار بود، من و پسر بزرگم بی خواب شده بودیم. پسر بزرگم میگفت انگار در رخت خوابم آتش انداختهاند و نمیتوانم بخوابم. فکر رضا از سرم بیرون نمیرود. ساعت از 2 شب گذشته بود که تلفن زنگ زد، من جواب دادم. آقایی پشت خط بود، پرسید آقای علمدار هستند؟ گفتم بله و گوشی را به پسر بزرگم دادم. پسر کوچکترم گوشش را به گوشی تلفن چسباند و گفت مامان رضا شهید شده. من گیج بودم، دیدم رنگ از روی پسرم پریده، پرسیدم چه شده؛ گفت چیزی نشده نگران نباش مادر به منزل یکی از اقوام رفتم که من را پیش رضا ببرند. هراسان گفتم رضا شهید شده و به من چیزی نمیگویند. آنها هم گفتند چیزی نشده، اما رضای من سحرگاه همان شب که بی قرارش بودم پر کشیده بود.
خواستم بروم و پسرم را ببینم؛ اما از پادگان به عمه رضا گفته بودند که اینجا درگیری است و اوضاع نا امن، اجازه ندهید مادرش به اینجا بیاید. خانه را بالا و پایین میرفتم و میگفتم پسرم شهید شده و من در خانه ماندهام. به حیاط رفتم، خدا را با صدای بلند التماس میکردم و میگفتم خدایا به من رحم کن. همسایهها که صدایم را شنیده بودند بیرون آمدند. دلداریم میدادند و میگفتند شاید اشتباه شده؛ اما من میدانستم دل مادر گواه اشتباه نمیدهد و پسرم از دستم رفته است.
همسرم را که شیفت شب بود به بهانه مریضی پدرش به خانه آوردند. وقتی متوجه شد پدرش سلامت است، نگران پرسید چه اتفاقی افتاده؟ خبر شهادت پسرمان را که شنید یارای ایستادن نداشت و به زمین افتاد. نمیتوانستیم باور کنیم حاصل عمرمان پرپر شده، برای دیدن و شناسایی رضا به معراج شهدا رفتیم. هرچه اصرار کردیم اجازه ندادند من و همسرم رضا را ببینیم، عمویش برای شناسایی رضا رفت و با رنگی پریده برگشت.
خیلی سخت است 19 سال قد کشیدن فرزندت را ببینی و حالا دیگر جای خالی و دلتنگی ندیدنش برایت بماند.
خدا را شکر میکنم که فرزندم راه حق را رفت و عاقبت بخیر شد. ناشکر نیستم؛ اما داغ ندیدنش سخت است.
به عکسی که در دست داشت اشاره کرد و با حسرتی از دوری جگرگوشهاش گفت: هر روز با عکسش صحبت میکنم. قبل از اینکه به خدمت سربازی برود این کت و پیراهن را خرید، این عکس را گرفت و گفت مامان این عکس را به اندازه قد خودم چاپ می کنم، هر وقت دلت برایم تنگ شد عکسم را ببین انگار من را میبینی.
بغض امانش نمی داد و دلم نمی آمد اذیت شود اما خودش دوست داشت از پسرش باز هم صحبت کند، بغضش را قورت داد و گفت: رضا همیشه میگفت مامان اگر لیاقت داشته باشم دوست دارم شهید شوم. من که تمام وجودم از ترس ندیدن فرزندم میلرزید میگفتم پسرم تو لیاقت داری؛ اما من طاقت ندارم. انگار میدانست که میگفت خدا صبر هم میدهد.
در آخر هم ادامه داد: همکارانش میگفتند شب حادثه رضا خیلی ناراحت بود که در شب شهادت حضرت زهرا(س) آن اتفاقات میافتاد. در شلوغی اتفاقات دوستانش صورت غرق خون پسرم را میبینند و تنها از برچسب اسم روی لباسش شناخته بودنش. یکی از دوستانش میگفت ما هم کنار رضا بودیم اما لیاقت شهادت نداشتیم و شهادت قسمت رضا بود.