تبسمی در جبهه
به گزارش نوید شاهد در داستان «هِییییی» از این کتاب میخوانید:
دی ۱۳۶۳؛ پادگان دوکوهه
یکی از روزها سفره را که پهن کردیم تا غذا بخوریم، عباس دائم الحضور گفت:
«راستی حمید، یه چیز باحال کشف کردم.»
«چی؟ حتماً فهمیدی سیب رو وقتی از درخت می افته، باید بخوری؟»
«تو هم مارو دست میاندازی ها.»
«مار چیه؟ تو از سوسمارم بدتری .»
«دستت درد نکنه. باشه بعدا جوابت رو میدم...؛ ولی بذار یه چیز باحال که تازه کشف کردم برات بگم.»
«چیه واکسنکزاز یا عقربزدگیه؟»
«اهه. کوفته... یه دقیقه زبون به دندون بگیر تا بگم چیه.»
«خب اینجوری که دردم میاد.»
«خب... لوس بازی بسه. میخواستم بگم این بچههای اتاق حاج محمود اینا که بغل خودمونه... یه رسم باحال دارن.»
«حتما اینه که هر وقت سفره پهن شد، غذاشون رو بخورن... خب فرقشون با ما اینه که ما هنوز سفره پهن نشده حمله میبریم و غذا رو تموم میکنیم.»
«اتفاقاً درباره غذا هم هست، ولی بزار اصلش رو برات بگم.»
«بفرمایید.»
«اونا یه قرار با هم گذاشتن که اگه یه نفر تو اتاقشون داد بزنه و بگه «هییییی...» همهشون توی هر حالی که باشند... بلند شن وایسن و همه با هم به سینه بکوبن و بگن «ابوالفضل علمدارم....»
«خب که چی بشه؟»
«مثل اینکه نگرفتی. میگم تو هر حالی که باشند. مثلا؛ الان که وقت ناهاره، یا شب که خوابیدن.»
«بیخیال بابا. یعنی از خواب بپرند و سینه بزنند؟»
«آره. کاری نداره، الان وقت ناهاره نه؟ میتونی امتحانشون کنی.»
«چرا من امتحان کنم؟ من که نمیخوام چیزی رو به تو ثابت کنم، تو میخوای به من ثابت کنی.»
«خب باشه، من میگم. بیا بریم در اتاقشون. فکر کنم هنوز غذاشون رو نخورده باشن.»
«پتوی جلوی در اتاق را که کنار زد همه دور سفره نشسته و مشغول خوردن غذا بودند. تا عباس آمد به خودش بجنبد من داد زدم:
«هییییی....»
ناگهان همه بچههای اتاق، قاشقها را انداختند داخل کاسهها بلند شدند و در حالی که بر سینه خود میکوبیدند فریاد زدند:
«ابوالفضل علمدارم...»
و تا برگردند طرف در که ببیند کی بود، من و عباس سریع در رفتیم.
انتهای پیام /