ویزیت 150 بیمار در یک روز
به گزارش نوید شاهد در ادامه یکی از خاطرات جلد پنجم مجموعه «به قول پروانه» که خاطرات «رقیه صفری» را روایت میکند را میخوانید:
من یک سال بعد از شرکت در کلاسهای خانم مشتاقی و فعالیت در بسیج، وارد هلال احمر شدم و کمکهای اولیه را به صورت تئوری فرا گرفتم. اولین بار «عذرا قادری» که خودش سابقه اعزام به جبهه داشت اطلاع داد که قرار است هلالاحمر خانمها را زیر نظر درمانگاه پاکروان راهی جبهه کند. وی به من پیشنهاد داد فعلاً به درمانگاه پاکروان بروم و زمان یادگیری عملی کمکهای اولیه و تزریقات و پانسمان، همانجا مشغول کار و فعالیت شوم.
... به دلیل کمبود درمانگاه محرومیت منطقه و ارزان بودن خدمات که تقریباً رایگان عرضه میشد مراجعین زیادی داشتیم و وقت سر خاراندن نبود غالب روزها نزدیک به ۱۵۰ بیمار ویزیت میشدند و با کشیک های ۴ نفره هم به همه کارها نمیرسیدیم امور تزریقات و پانسمان با ما بود و در بیشتر زمینهها اعم از دندانپزشکی، قلب، چشمپزشکی، رادیولوژی، گوش و حلق و بینی و آزمایشگاه پزشک داشتیم که هر روز هفته، یک متخصص مشغول درمان بود.
در زمان خدمتم در درمانگاه پاکروان، برادر «حسن صفری» در استخدام سپاه بود. وی در عملیات سپاه فعالیت میکرد و اولین فرد خانواده محسوب میشد که دل به جبهه سپرد. ما او را در سبزهمیدان بدرقه کردیم و به خانه بازگشتیم. در راه مادرم محزون و رنجور گام برمیداشت و من او را تسکین میدادم.
وابستگی مادرم به فرزندانش خیلی عمیق بود. از یک سو با ابراز بهانه های جورواجور درصدد ممانعت اعزام برادرم بود و از سوی دیگر از روی مادران شهید خجل بود و دلش نمی آمد بگوید: نرو!»
با رفتن برادرم تا پیکر شهیدی وارد قزوین میشد، مادرم دوان دوان خودش را به بیمارستان یا معراج شهدا میرساند که مبادا حسن باشد. به مرور زمان همین اضطرابها واگویهها و اشکهای پنهانی کار دستش داد و ناراحتی قلبی و اعصاب او وخیم گردید.
اندکی از غیبت برادرم نگذشته بود که من نیز برای اعزام کاندید شدم. موضوع را بهسختی با مادرم در میان نهادم. از چشمانش غم بارید و مخالفت نمود. نه به خاطر اینکه من یک زن هستم بلکه از این میترسید که بلایی سرم بیاید وگرنه خاطرجمع بود و میدانست جایی که میروم مقدس است. به هر زحمتی بود او را با ناز و بوسه و چند قطره اشک راضی نمودم و به والدینم اطمینان بخشیدم که ما را مستقیم به منطقه جنگی نمیبرند و جایمان در درمانگاه امن است.
۱۸ تیر ۱۳۶۱ در هوای گرم تابستان، نیروهای اعزامی اعم از امدادگران هلالاحمر، بهیاران بیمارستان، افرادی از درمانگاه پاکروان در محله هلالاحمر واقع در سبزهمیدان اجتماع کردند. این اعزام با مدیریت خانم خدیجه بابایی اجرا می شد آقای بلندیان مسئول کاروان بود...
مادر و مادربزرگ و شهناز با دوربین عکاسی به بدرقه آمدند و مرا از زیر قرآن رد کرده و خدابههمراه گفتند. تکتک آنها را به آغوش کشیدم و صورتشان را بوسیدم که نکند آخرین دیدار باشد. با اینکه خانم رسولی خیلی از من کوچکتر بود خانوادهام مرا به او سپردند او نوعروس بود و پانزده روز از عقدش میگذشت.
بعد از وداع با یک اتوبوس به میدان اسب دوانی تهران رفتیم و شب را در پادگان امام حسن اقامت نمودیم تا فردا صبح با قطار راهی جبهه جنوب شویم. در ایستگاه قطار در حین جابهجایی چمدانها وقتی آقای بلندیان میخواستند ساک مرا بلند کند گفتند: «خانم صفری مثل اینکه شما کل قزوین را با خود آورده ای!»
مادرم یک ساک خیلی بزرگ برای من تدارک دیده بود و داخلش آبمیوه، خاکشیر و گلگاوزبان و کلی چیز های دیگر نهاده بود.
کوپه ها ۶ نفر بود ولی به خاطر کمبود جا در هر کوپه هشت نفر نشسته بودیم. شب که شد تختها به حالت باز درآمد و افراد کیپتاکیپ هم خوابیدند. سخت بود اما ما روی بیتالمال بسیار حساس بودیم و تلاش مینمودیم کمترین هزینه را روی دوش انقلاب بگذاریم. آقای بلندی آن موقع حرکت یک کیسه خیار و یک حلب پنیر خرید و هر سه نفری که در قطار بودیم نان و پنیر و خیار خوردیم. صبر و شکیبایی ما زیاد بود؛ اما برخی بهیارها اعتراض داشتند و خودخوری میکردند.
در اهواز به سالن ورزشی تختی منتقل شدیم. در تمام سالن های ورزشگاه اعم از سالن بسکتبال، والیبال و تنیس بیش از دویست خط کنار هم چیده شده بود و سالن شکل یک بیمارستان واقعی را داشت.
انتهای پیام /