از سربازی جبهه تا جراحی رزمندگان!
به گزارش نوید شاهد، به مناسبت روز پزشک، خاطره ای از این کتاب را می خوانید:
تنها مونس و یار و همدمم اسباب و اثاثی بود كه روز اول اعزام از دفتر تعاون شهید بقایی گرفته بودم. گاهی كه هیچ دلخوشی نداشتم و غم و اندوه به سراغم می آمد، آنها را از كیسه نایلونی خارج می كردم و مثل بچه ها خودم را با آنها سرگرم می كردم و با پلاك زنجیردار و چفیه برای خودم مشغولیت پدید می آوردم. چند روزی بود كه از این بی سروسامانی می گذشت تا اینكه روزی دو نفر سپاهی مسلح به سراغ ما چند نفر آمدند و دستور دادند اسباب و اثاثی همان را جمع كنیم و از آنجا به محل دیگری برویم، چون این محل ناامن است و ممكن است به ما آسیب برسد. ما چند نفر كه در انتظار فرج بودیم، بااشتیاق آن سنگر را تخلیه كردیم و سوار خودروهای آنها شدیم تا اینكه به محل دیگری به نام نقاهتگاه سیدالشهدا منتقل شدیم.
به نظرم آن زمان نیمه اول بهمن ماه و ادامه عملیات كربلای 5 بود. بنده حقیر و دو نفر كه از پرسنل بیمارستان سر پل امامزاده معصوم(ع) تهران بودند، به سالن شماره 3 این نقاهتگاه معرفی شدیم. برادر مسئول سپاهی كه سرپرستی این سالن را به عهده داشت، ما را پذیرفت و دستور داد كه هر یك تعیین شیفت كاری شویم. بعد از اینكه شیفت ما سه نفر مشخص شد، به آسایشگاه امدادگران رفتیم و هركدام تختی گرفتیم و به یك آرامش نسبی دست یافتیم. سرانجام زمانی پیش آمد كه برای تحویل گرفتن شیفت بعدازظهر همراه یك گروه سی چهل نفری وارد سالن شماره 3 شدیم. مسئولین مربوطه هركدام وظایف محوله را به عهده گرفتند و افراد صبح كار از سالن خارج شدند. سرتاسر این سالن، آرایش خاصی داشت. در چند ردیف آن تخت های انفرادی به طور منظم چیده شده بود كه حتی یکیشان هم خالی از مجروح یا بیمار نبود. بعد از اینكه ما سه نفر به وسیله سرپرست شیفت توجیه شدیم، كارت آبی رنگی به هر یك از ما داده شد كه روی سینه خود نصب كنیم. روی كارتم نوشته شده بود؛«عباس کیانی-امدادگر».
با خواندن این جمله پرمعنا، تمام سختی های گذشته و غم های آن را به فراموشی سپردم و با توكل بر خدای مهربان آماده انجام وظیفه شدم. گرچه آنجا محل رویارویی مستقیم با دشمن بعثی نبود، ولی برایم قانع كننده بود كه یك قدم به دشمنان اسلام نزدیك تر شده ام و این مایه سرفرازی و افتخارم به حساب می آید. این محل كه سر راه جاده اهواز و یك شهر دیگر قرار داشت، از امكانات و تأسیسات خاصی برخوردار بود و چندین سالن مجهز بیمارستانی داشت. مجروحین عملیاتی را به چند دسته مجزا تقسیم كرده بودند و مصدومان را مداوا می کردند. همه سالن ها اتاق ccu و اتاق های ویژه شست وشوی مجروحان و زخم های سخت موضعی داشتند و مجروحین را تحت مداوای خود قرار می دادند. بر اساس نظمی كه بر این نقاهتگاه حكمفرما بود، مجروحان حادثه دیده را از هم تكفیك می نمودند و با توجه به نوع جراحتشان در سالن مخصوصی بستری می كردند. خدمه هر سالن در سه شیفت متوالی خدمت می كردند كه عبارت بودند از یك سرپرست شیفت، شش تا هشت پرستار ماهر و بیست الی بیست وپنج نفر امدادگر و كمك امدادگر. اكثر این گروه های پزشكی هم از شهر مقدس مشهد، اصفهان، تبریز و چند نفری هم از تهران بودند.
دقیقاً به خاطر ندارم چند روز بود كه ما در آن نقاهتگاه مشغول كار شده بودیم، ولی با گردش نوبت كاری و سروكله زدن با مجروحین، خصوصاً مجروحین موج گرفته، آنچنان سرگرم فعالیت شده بودیم كه مجال فكر كردن در باب هیچ موضوعی را نداشتیم. روزی در یك شیفت بعدازظهر مشغول تر و خشك كردن مجروحی بودم و به مرتب كردن تخت و دارو و درمانش مى پرداختم كه ناگهان صدای ضجه دردناكی از چند تخت دورتر مرا به خود آورد. ابتدا بنا به عادت چندروزه در آن محیط، چندان توجهی به آن صدای ناله نكردم چون مسئولین آن ردیف در همان حوالی مشغول كار و وظایف خود بودند و ما كمتر در كار هم دخالت می كردیم. اما دوباره آن صدای ناله دلخراش در سالن پیچید و من ناخودآگاه سرم را به طرف محل آن صدا چرخاندم. مشاهده كردم چند نفر سفیدپوش بالای سر بیماری جمع شده اند و آن مجروح از دست آنها گهگاه چنین ضجه و ناله سر می دهد. كمی خودم را كنترل كردم، ولی فایده نداشت و صدای آخ و ناله قطع نمی شد. یك مرتبه بی اختیار فریاد زدم؛«بسه دیگه، كشتیدش كه! ولش كنید بیچاره رو.» همین طور كه این كلمات را بر زبان می راندم، با خشم به طرفشان رفتم. آن چند نفر هم قدری برای من جا باز كردند تا در میانشان قرار بگیرم. لحظه ای اطراف تخت در سكوت فرو رفت و من بالای سر مجروح ایستادم. دستی به چهره نمناك و اشك آلودش كشیدم. كمی محاسنش را نوازش دادم. بعد به آرامی گفتم؛«بخواب پسرم، بخواب. نمی ذارم دیگه بهت دست بزنن.» بعد رو به آنها گفتم؛«نمی خواد دستش بزنید، برید كنار. شما كه پدرش رو درآوردی.» جوان خوش اندامی كه با روپوش سفید آنجا ایستاده بود معترضانه به من گفت؛«اگر شما بهتر می تونی، بفرما عوض كن.» پرخاش كنان گفتم؛«اصلاً نمی خواد عوض كنید، ول كنید، برید كنار.» در همین حین، مجروح دستم را زیر چانه اش گرفته بود و های های گریه می كرد. اشك هایش روی دستم می ریخت. دوباره گفتم؛«پسرم، گفتم كه، دیگه كارت نداریم، آروم باش.» سپس با صدای بلندی گفتم؛«یه لیوان آب كمپوت... گیلاس باشه... خنك... از توی یخچال بیارید.» بلافاصله به درخواست من پاسخ داده شد و یك لیوان آب كمپوت خنك به من رساندند. آن را جلوی لبان خشكیده مجروح بردم. با اصرار و ناز كشیدن، آب كمپوت را تا ته نوش جان كرد و آرام روی تخت نفس راحتی كشید. وقتی آرامش و سكوت را در آن حوالی برقرار كردم، نگاهی پزشك مآبانه به زخم انداختم. زخم عمیقی در كشاله رانش ایجاد شده بود. در منطقه عملیاتی، مداواگران از چسب عادی برای پانسمان استفاده كرده بودند و آن چسب با گوشت و موهای اطراف زخم در هم آمیخته بود و كنده نمی شد. برادران دانشجوی پزشكی می خواستند چسب را از روی زخم بردارند، در نتیجه بیمار اذیت می شد و آن صدای ضجه و ناله برمی خاست. چند نفر از افراد شیفت و دانشجویان حاضر نظاره گر اعمال من بودند تا ببینند من با آن داد و فریاد حالا می خواهم چه كار بكنم. با ژستی حكیمانه یك بار دیگر به زخم چشم دوختم و با نوك انگشت، گوشه چسب را گرفتم و اندكی فكر كردم. سپس بدون اینكه سرم را بلند كنم، با ادایى شبیه متخصصین جراحی گفتم؛«ساولون» بلافاصله كمك امدادگری ظرف ساولون را جلوی دستم گرفت. با اشاره دست به او فهماندم مقداری روی دست و بین انگشتانم بریزد، تا دستم را ضدعفونی کنم با در نظر گرفتن اصول اولیه بهداشتی( طبق سفارش دخترم) همراه آغشته کردن دستها با محلول مقداری از آن را به دور و اطراف جسد چکاندم بعد کمی صبر کردم تا معلول واکنش شیمیایی را انجام دهد، این بار گوشه چسب را گرفتم و با ناخن شیاری بین زخم و چسب باز کردم سپس مقدار دیگری از مایع را زیر چسب هدایت کردم، وقتی واکنش شیمیایی انجام گرفت مقدار کمی از چسب بر آمد که با موهای بدن مجروح در هم آمیخته شده بود. همچنان که عملکرد من اطرافیان را تحت تاثیر قرار داده بود و سکوتی در آنجا حاکم شده بود گفتم؛"قیچی" بی درنگ قیچی جراحی به دستم آمد و شروع کردم به افزودن مایه و قیچی کردن موی بدن مجروح همچنان که قیچی به دست مشغول جدا کردن چسب زخم بودم یکی از اطرافیان عرق پیشانی من را همچون جراحان فوق تخصص! با دستمال کاغذی خشک میکرد این کار مرا به لبخند طنز آمیزی نسبت به خودم وا می داشت و در دل با خود می گفتم؛ "دخترم کجایی بیا پدرت رو ببین چه مقامی پیدا کرده" در این مدت آن برادر مجروح شاید حتی یک آخ هم نگفت و من با آرامش تمام چسب را از روی زخم برداشتم و به همان نفراتی که ابتدا می خواستند چسب را بردارند گفتم؛ "بفرمایید، حالا شستشو بدید و از چسب ضد حساسیت استفاده کنید تا دوباره چسب به بدن و زخم نچسبه" بعد آنها را به حال خود رها کردم و به قسمت خودم مراجعه نمودم و تا ۱۱ شب که هنگام تحویل شیفت بود به کارم ادامه دادم.