«عمو قاسم»؛ روایتی داستانی از زندگی شهیدحاج قاسم سلیمانی
به گزارش نویدشاهد، شهید سردار حاج قاسم سلیمانی یکی از محبوبترین چهرههای انقلاب اسلامی و نماد مبارزه با نظام سلطه و ظلم جهانی به شمار میرفت. این شهید والامقام هرگز اندیشهای جز حرکت برای عزت اسلام و مظلومان جهان در سر نداشت و زندگی خود را صرف مبارزه با ظالمان نمود و همواره نگاهش به مقام معظم رهبری جمهوری اسلامی دوخته شده بود.
سردار سلیمانی پس از سالها مبارزه در راه اسلام و قرآن و اهل بیت، بامداد روز ۱۳ دیماه سال ۱۳۹۸ و به دست تروریستهای آمریکایی به آرزوی قلبی دیرینه خود یعنی درجه رفیع شهادت، نائل آمد. کتاب « عموقاسم» خاطرات کوتاه از سردار را روایت میکند. در ادامه داستانهایی از این کتاب را میخوانیم:
نظافتچی:
روزی سردار برای دیدن نوههای دو قلویش که تازه به دنیا آمده بودند به بیمارستان رفت. پرستاران از دیدن سردار خیلی خوشحال شدند، اما رویشان نمیشد جلو بروند. سردار خودش پیش پرستارها رفت و خیلی گرم با آنها سلام و احوالپرسی کرد. پرستارها که صمیمیت حاج قاسم را دیدند، خیلی زود یکییکی به سراغ ایشان رفتند.
بعد از سلام و احوالپرسی، دکترها و پرستارها دور سردار جمع شدند تا عکس یادگاری بگیرند. همه آماده بودند و با لبخند منتظر گرفتن عکس بودند. اما ناگهان سردار سرش را برگرداند و به نظافتچی که سالن را نظافت میکرد اشارهکرد. سردار او را صدا کرد و گفت: «شما هم در عکس یادگاری ما باشید.»
سردار سلیمانی هیچ وقت مغرور نشد. او قدرت، ثروت، سواد و زیبایی را نشانهی بهتر بودن آدمها نمی دانست و به همه احترام می گذاشت.
***********
فقط تا فردا صبح:
لشکربزرگ داعش به شهر اربیل عراق رسیده بود. استاندار اربیل با آمریکاییها، فرانسویها، عربستانیها، انگلیسیها و خیلیهای دیگر تماس گرفت،اما آنها کمکش نکردند. آخرکار با مسئولان ایران تماس گرفت و ازآنها کمک خواست. ایرانیها فوری شماره ی سردارسلیمانی را به او دادند. حاج قاسم پشت تلفن به او گفت: « من فردا صبح بعد از نماز صبح به کمکتان میآیم.» آقای استاندارگفت: «فردا صبح دیراست، همین الان بیاید.» سردارگفت: «شما امشب با داعشی ها بجنگید. من فردا صبح میآیم.»
فردا صبح، حاج قاسم با پنجاه نفر وارد اربیل عراق شد. سریع به میدان جنگ رفت و فرماندهی سربازهای عراقی را به دست گرفت. بعد از چند ساعت داعشیها عقبنشینی کردند. مدتی بعد یک فرمانده داعش دستگیر شد. از او پرسیدند: «شما که نزدیک بود ما را شکست بدهید، پس چرا عقبنشینی کردید؟» فرمانده داعشی گفت: «همین که فهمیدیم حاج قاسم به کمک شما آمده، روحیه ی سرباز های ما بهم ریخت و مجبورشدیم عقب نشینی کنیم.»
برای سردارسلیمانی فرقی نمیکرد چه کسی از او کمک میخواهد. او همین که صدای گریه و کمک واهی کسی را میشنید به کمکش می رفت. برای او شیعه، مسیحی، ایرانی، عراقی و... هیچ فرقی نمیکرد.