امام آمد!
نوید شاهد: همه در محوطهای منتظر بودیم تا خبری از هواپیمای امام بشود. وقتی خبر دادند که هواپیما وارد آسمان تهران شد، ولولهای بر پا شد. مأموران انتظامات به روحانیون گفتند: شما در مسیر امام صف ببندید که امام از پیش شما عبور کند، به اصطلاح به حالت «سان دیدن» و به همین صورت بایستید. وقتی که امام آمد و از اینجا عبور کرد، شما بیایید و با کارتهایی که دارید سوار اتوبوسها شوید و پشت سر امام تا بهشت زهرا(س) بیایید. آنجا امام سخنرانی میکنند. به طرف امام برای بوسیدن دست نروید، چرا که آنجا جای دست بوسی نیست. از جای خودتان حرکت نکنید و در صف بمانید و...، آقایان هم همه از علما بودند. بزرگانی که الان صاحب رساله و از مراجع تقلید هستند، آن روز از مدرسین حوزه علمیه بودند.
انتظار به پایان رسید و امام وارد شد
علمای مسن و پیرمرد هم در جمع ما بودند. همه به صف ایستادند و چشمها به مسیر ورود امام است. همه منتظر بودند که بالاخره انتظار به پایان رسید و امام وارد شد. همین که امام دیده شد آن توصیهها و سفارشها، کان لم یکن شد. مثل این که اصلا سفارشی نشده است، صف را شکستند و به طرف امام رفتند؛ آنها بعد از پانزده سال یک مرتبه امام را دیده بودند. از این رو، امام را مانند نگین انگشتر در بر گرفتند. در آن لحظه صحنهای اتفاق افتاد که من هرگز آن را فراموش نمیکنم. کسی صندلی آورد و به شهید بهشتی داد و شهید بهشتی همانجا امام را روی صندلی نشاند. خودش هم بالای سر امام ایستاد و دستهایش را روی دوش امام گذاشت و مثل یک افسر فرماندهی که فرمان بدهد یک مرتبه داد زد: «آقایان بنشینید!» کلام ایشان مثل فرمان فرمانده نظامی، رسا و بلند بود. با صدای با هیبت دستور ایشان چنان مؤثر واقع شد که همه آنهایی که دور امام بودند، اصلا بیاختیار نقش بر زمین شدند. همه نشستند، کان علی رؤوسهم الطیر.
مراقب سلامت امام باشید
همه ساکت بودند و آقای بهشتی همینطور که دستش روی دوش امام بود، گفت: «شما میدانید که امام چقدر خسته است؛ درست است که شما شوق دیدار دارید اما باید مراقب سلامت امام هم باشید. به شما گفته بودند که جلو نیایید، چرا این کار را کردید.» بعد گفت: «بیایید این امام. ایشان را ببینید. بعداً هم امام را خیلی خواهید دید، حضرت امام هم همانجا چند جملهای صحبت کردند. بعد از مراسم استقبال در فرودگاه، امام برای رفتن به بهشت زهرا(س) حرکت کرد. همه فکر میکردیم اوضاع عادی است و امام را در یک ماشین سوار میکنند و ما هم به دنبال آن تا بهشت زهرا(س) میرویم. ایشان را در ماشینی نشاندند و حرکت کرد. ما هم به طرف اتوبوسهایمان حرکت کردیم. چون اتوبوسهای زیادی را به آنجا آورده بودند و ازدحام جمعیت هم بسیار زیاد بود، پیدا کردن شماره اتوبوسی که باید سوار آن میشدیم مشکل بود. بالاخره با زحمت اتوبوس را پیدا کردیم و سوار شدیم. راننده به زحمت از لابهلای اتوبوسهای در حال حرکت یک طریقی راه باز کرد و به راه افتاد. حالا امام کجاست و از کدام راه رفت؟ نمیدانیم. مقداری جلو آمدیم، اتوبوس به این بزرگی در موج جمعیت قرار گرفت و راه خودش را گم کرد. از این طرف؟ از آن طرف؟
اتوبوس به جای بهشت زهرا(س) سر از شاه عبدالعظیم درآورد
نمیدانم چطور و چگونه، اما همینقدر بگویم که این اتوبوس که صبح از فرودگاه حرکت کرد تا ما را به بهشت زهرا(س) برساند، مقداری بعد از اذان مغرب سر از شاه عبدالعظیم در آورد.
راننده میگفت: «غیر از این راهی نداشتم. تصور کنید که چقدر شلوغ بوده است. در آنجا وارد مسجدی شدیم که امامت جماعت آن با آقای غیوری بود. ما هم خسته و کوفته وارد شدیم. آنجا هم با چایی و آب از ما پذیرایی کردند. مقداری از شب گذشت، به مکانی که از قبل در تهران برای استراحت شبهایمان درنظر گرفته شده بود، رفتیم. دیگر نفهمیدیم امام چی شد، کجا رفت و چطور رفت. فردای آن روز به نحوی با شهید مطهری تماس گرفتیم. ایشان گفت: «آقا نمیدانید چه شد! وقتی که امام را با ماشین حرکت دادند، یک مقداری که جلو آمدند، جمعیت و اوضاع به گونهای شد که دیدیم اصلا حرکت غیر ممکن است! اصلا نمیشود امام را با ماشین به بهشت زهرا(س) ببرند! مجبور شدند ایشان را با هلیکوپتر به آنجا رساندند. وقتی هم که به بهشت زهرا(س) رسیدند، از بس جمعیت بود، هلیکوپتر حامل امام نمیتوانست بنشیند! به زحمت یک جایی پیدا کرده و نشسته بود و امام در لابلای جمعیت، تا محل سخنرانی هدایت شدند. حتی در این همه فشار و تلاطم جمعیت عمامه از سر امام افتاد. میترسیدیم که در این اوضاع خطری برای امام باشد.» با صحبتی که با آقای مطهری داشتیم، از قضایا مطلع شدیم.