چمران، دوست خوب من!
نوید شاهد: پیشانیام را چسباندم به پشتی صندلی جلوییام و صبر کردم آن حال وحشتناک دل آشوبهام که با بلند شدن هواپیما شروع شده بود، تمام شود.
-میتوانم کاری برایتان انجام دهم.
سرم را به طرف صدا برگرداندم و به مرد جوانی خیره شدم که کنارم نشسته بود.
-چیزی نیست. من تا حالا سوار هواپیما نشدهام، این است که به تکانهایش عادت ندارم.
مردِ جوان خندید و گفت: «درست عین من، پس تو هم از خودمانی.»
این حرفش چنان به دلم نشست که احساس کردم دیگر تنها نیستم.
-شما هم بورسیه هستید؟
-بله!
-کدام دانشگاه؟
-تگزاس!
قلبم میخواست از خوشحالی بیرون بزند. آخرش یک دوست خوب پیدا کرده بودم. این را از چشمان مهربانش فهمیدم.
چیزی که از خواب بیدارم کرد. صدای آهسته مصطفی بود که داشت نماز میخواند. تخت خوابم چنان نرم و پهن بود که کنده شدن از آن برایم خیلی مشکل بود؛ امّا صدای مصطفی چنان به دلم نشست که پا شدم و وضو گرفتم.
از همان روزهای اوّل کلاس فهمیدم که مصطفی فقط دنبال درس نیست. او در حین تحصیل به فعالیتهای سیاسی و مذهبی هم میپرداخت.
من هم گاه گداری در کارهایش قاطی میشدم. بعضی وقتها از اینکه آن همه کار را به راحتی انجام میداد و در دانشگاه هم شاگرد ممتاز میشد، من و دیگران را به تعجب میانداخت.
فوقلیسانس را با نمره عالی گرفت. طوری که رئیس دانشگاه از او خواست به عنوان استاد تدریس کند امّا او به خاطر علاقه به فیزیک «پلاسما» برای ادامه تحصیل به دانشگاه «برکلی» رفت. من هم با کمکهای او توانستم به آن دانشگاه راه پیدا کنم. دوستی ما باعث شده بود که من هرروز بیشتر از گذشته به او دلبسته شوم. در این دانشگاه بود که او «انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا» را تأسیس کرد. این کار او چنان آمریکاییها را به وحشت انداخته بود که حد و اندازه نداشت امّا هوش بالای مصطفی و تحقیقات علمی که در رشته فیزیک پلاسما انجام میداد؛ همیشه باعث کوتاه آمدن آمریکاییها میشد؛ چون آنها نمیخواستند روسها که در این زمینه پیشترفتهتر بودند، مصطفی را به سمت خود بکشد.
توی تاریکی غروب که داشت روی خیابانها و خانهها میافتاد، رسیدم به خانه مصطفی. مصطفی تازه با دختر آمریکایی که در بیشتر سخنرانیهایش شرکت میکرد، ازدواج کرده بود. قدم به داخل خانه که گذاشتم، از بوی آب گوشتی که مصطفی پخته بود مست شدم و یاد ایران و خانه خودمان افتادم.
مصطفی چنان غرق در مطالعه بود که متوجه ورود من نشد و آهسته رفتم و روی صندلی گوشه اتاق نشستم. خیره شدم به کتابی که داشت میخواند. چیزی از موضوعش نفهمیدم. کتاب قرآنی که روی میز، بالای چند تا کتاب بود، توجهام را جلب کرد. هوس کردم که چند آیه از آن را بخوانم. دست بردم و کتاب را برداشتم. باز هم متوجهام نشد و جوری در خودش فرو رفته بود که انگار تنهاست.
خشخش ورقههای شق و رق کتاب، او را به خود آورد. انگار با آن صدا آشنا بود. شام را که خوردیم، برای قدم زدن و استفاده از هوای آزاد، به خیابان رفتیم. هنوز یک کوچه را طی نکرده بودیم که مصطفی پاکت نامهای را از جیبش بیرون کشید و با خنده گفت: «از امروز به بعد هزینهای را که از سوی دولت ایران به من میدادند، قطع شد.» از این حرفش جا خوردم و از رفتن باز ایستادم. بازوی ورزشکاریاش را گرفتم و گفتم: «شوخی میکنی؟»
-نه. بعد از درخواستی که ساواک از پدرم کرده، که من را به ایران برگرداند و جواب رد پدرم باعث این تصمیم شده. چند قدمی جلو رفت و ادامه داد: «این طوری به نفع من است. حالا بیشتر از قبل فعالیت میکنم.»
نگاه کردم به چشمانش که از پشت عینک دسته فولادیاش بزرگتر به نظر میرسید. در آن چشمها ترس دیده نمیشد؛ انگار که نگاهش از یک دنیای خاصی سرچشمه گرفته بود.
دانشجویان را انگار دستی نامرئی توی شهر «بالتیمور»، در یک جا جمع کرده بود؛ دو شب قبلش که مصطفی خبر راهپیمایی را به من داد، نزدیک بود از تعجب شاخ در آورم. تازه اگر نیروهای امنیتی و پلیس آمریکا که حافظ منافع شاه در آنجا بودند اجازه میدادند، از شهر «بالتیمور» تا شهر «واشنگتن» 90 کیلومتر راه بود.
مصطفی میان دانشجویان این طرف و آن طرف میرفت و پلاکاردها را بین آنها تقسیم میکرد. من را که دید دستی تکان داد و خندید.
با خندیدنش به من فهماند که حدسم در نیامدن دانشجویان اشتباه بود. در جوابش بلندگویی را که قرار بود برایش ببرم، بالای سرم گرفتم.
-یالله، بچهها! راه بیفتید!
صدای مصطفی از پشت بلندگو چنان کلفت شده بود که من را به خنده انداخت. هنوز از شهر خارج نشده بودیم که پلیسهای غولپیکر آمریکایی دورهمان کردند و دستور دادند زود پراکنده شویم. دانشجویان با فریاد مصطفی سر جایشان نشستند و پلاکاردها را که نوشتههایی علیه دولت شاه بود، به نشانه اعتراض گرفتند بالای سرشان.
خشم و کینه تویِ صورت سرخ شده مصطفی موج میزد. بیشتر از 3 ساعت طول کشید تا پلیسها توانستند ما را پراکنده کنند. در این 3 ساعت، خبرنگاران از شبکههای مختلف به محل تجمع دانشجویان ریخته بودند و تند تند عکس و گزارش تهیه میکردند.
میان خواب و بیداری بودم که تلفن زنگ زد. مصطفی بود. خبرداد ساواک، آیتالله طالقانی را دستگیر کرده و راهپیمایی آن روز را به او نسبت داده است. قرار شد فردای آن روز در داخل عبادتگاه مقّر سازمان ملل متحد در شهر واشنگتن، همراه دانشجویان دیگر برای آزادی آیتالله طالقانی دست به اعتصاب غذا بزنیم.
وقتی به مقّر سازمان ملل رسیدیم، بیشتر بچهها آنجا بودند. مصطفی تا من را دید، صدایم زد. کنارش که نشستم با خنده گفت: «نگاه کن قیافه بُهتزده پلیسها را. بیچارهها انگار هیچ وقت آدم ندیدهاند.» غروب که شد، نیروهای امنیتی مقّر سازمان ملل خواستند ما را از سازمان بیرون کنند که با اشاره مصطفی همگی دستهایمان را به هم زنجیر کردیم و از جا جُم نخوردیم.
روز سوم بود که نیروهای امنیتی مثل دیوانهها به سرمان ریختند و همه را پراکنده کردند. سر و صورت مصطفی به خاطر مقاومتش، از چند جا زخم برداشته بود. اما به قول مصطفی ما به هدفمان رسیده بودیم. چنان به او عادت کرده بودم که با شنیدن خبر رفتنش به «مصر» لرزه بر تمام وجودم چنگ انداخت.
دلم میخواست به پاهایش بیفتم و نگذارم برود. وقتی علت رفتنش را پرسیدم: «چه فایده که من در اینجا حقوق زیاد بگیرم و راحت زندگی کنم؛ اما در در دنیا بیعدالتی وجود داشته باشد؟» این فکر مثل خورده توی مغزم افتاده بود. او که میتوانست در بهترین نقطه آمریکا زندگی کند، کشتی و هواپیمای شخصی داشته باشد، چگونه میتوانست پشت پا به همه این چیزها بزند؟ چند هفته بعد در حالی که از شدت ناراحتی سردرد گرفته بودم، تا فرودگاه بدرقهاش کردم.
بعدها از نامههایی که برایم فرستاد، فهمیدم که در اردوگاههای نظامی کشور مصر، دورههای سخت کماندویی را طی کرده است. حالا بیشتر روزهایم را با خاطرات او میگذرانم. طوری به او فکر میکنم که انگار شهید نشده است.