بابا علي
چهارشنبه, ۰۳ مرداد ۱۳۸۶ ساعت ۰۶:۴۳
تازه مرا عمل كرده، روي تخت بيمارستان موصل بستري بودم. سرشب، « علي» مرا صدا زد. درد ميكشيد. آهسته آهسته خود را به او رساندم و كنار تختش قرار گرفتم. داشت از سوز دل گريه ميكرد.
ـ « علي جان! از درد مينالي يا از اسارت»؟
هق هق گريه امانش نميداد. كمي كه آرام شد گفت: « از هيچ كدام. افتخار ميكنم كه مثل امام سجاد (ع)، اسير و بيمارم؛ اما از اين گريه ميكنم كه دارم در غربت شهيد ميشوم».
هر چه كردم تا دلدارياش دهم نشد. عكسي از جيب خود درآورد و به آن خيره شد. اشك هم يكريز از گوشههاي چشمانش ميريخت. « اين عكس دختر من است. وقتي به وطن برگشتيد به دخترم بگوييد باباعلي شهيد شد».
بغض گلويم را گرفته بود. ديگر، نه ميتوانستم خودم را نگه دارم و نه ميدانستم چگونه او را دلداري دهم. تا پاسي از شب بر بالين« علي عزتور» بيدار ماندم.
از نيمه شب گذشته بود كه خوابم برد. صبح تا چشم باز كردم او را نگاه كردم؛ آرام و غريب، شهيد شده بود. هق هق گريه امانم نميداد.
ديگر وقتي نامههاي خانوادهي علي با عكس دختر كوچكش به دستمان ميرسيد، نامه هايشان بيجواب ميماند.
جعفرذاكري
نظر شما