زندگینامه شهید «کامبیز ملک شامران»
شهید ملک شامران، نویسنده شهید که عشقش به کودکان باعث شد پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همکاران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بپیوندد و در آنجا برای کودکان داستان بنویسد.

نوید شاهد: «کامبیز ملک شامران» در بیست‌وپنجم شهریور سال 1341 در خانواده ای نسبتاً متمول، در تهران متولد شد. سال سوم دبیرستان بود که انقلاب اوج گرفت و قلبش از دریافت جرقه‌های انقلاب با تپشی تازه آشنا شد.

یوسف، شهیدی که عاشقانه کودکان را دوست داشت

با فرمان بیدارباش امام، قدم در راهی روشن نهاد. خودش درباره این بخش از زندگی اش می گوید: «از دوران کودکی به فکر بودم که به جایی برسم، کاره‌ای شوم و منصب دهان پرکنی داشته باشم؛ زیرا فرهنگ استعماری چنان در محیط تربیتی مان رسوخ کرده بود که اهداف و آرزوی مان نیز رنگ و بوی آن را به خود گرفته بود. استعمار کوشیده بود با زدودن تأثیرات فرهنگ کهن ما که سرچشمه اصیلی چون اسلام را پشتوانه جریان خود داشت، شخصیت ما را نابود کند و با جای گزینی فرهنگ منحط خود، زمینه را برای بهره برداری های خویش مساعد سازد و در این میانه برای راحت زیستن خود، اهداف جمعی جامعه را از بین برد و بین انسان ها دیواری کشید و برای هر یک راهی و چاهی و آغازی و پایانی قرار داد. هدفم دکتر شدن بود. انقلاب که آغاز شد، همه چیز را دگرگون ساخت. اول به آن فرهنگ منجمد غربی که انسان های بی روح ماشینی می سازد، حمله ور شد و فکر مرا هم از حصار آرزوهای شخص رهانید و به ناگاه خود را در میان مردم احساس کردم. احساس خوشایند جرقه هایی که از اصطکاک ارزش های فکری گذشته و ارزش های نوبنیاد انقلاب در فکرم ایجاد شده بود، اندیشه ام را به پویایی واداشت.»

نام شناسنامه‌ای اش «کامبیز» بود و پیش از انقلاب او را به این نام صدا می‌زدیم. نسیم حیات‌بخش ولایت که وزید، کامبیز، «کاظم» شد. ما شهید ملک شامران را تا زمانی که با مدد جستن از قرآن نام «یوسف» را بر خود ننهاده بود، کاظم صدا می کردیم که هم با اخلاق نیکو و رفتار پسندیده ای که داشت سازگار بود و هم به نام شناسنامه ای کامبیز شباهتی داشت!

کار روی ادبیات کودکان را کاری بسیار اساسی و بنیادی می دانست و وقتی احساس می کرد که جامعه به این مهم، بهای چندانی نمی دهد، به شدت رنج می برد؛ چراکه احیای فکر و اندیشه هر کودک را به منزله احیای یک نسل می دانست و غفلت از آشنا ساختن نسل آینده با «اسلام ناب» را دردی بسیار بزرگ!

در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شروع به کار کرد و در کنار آن، خود نیز به نوشتن مطالبی چند و داستان‌هایی کوتاه برای بچه ها پرداخت. نخست داستان هایش قوی نبود، اما آن ها را در جمع دوستان مطرح می کرد تا اشکالاتش رفع شود. برای این که با روحیه بچه ها بیش تر آشنا شود، در تابستان سال 59 اتاقش را به صورت کتابخانه کوچکی درآورد و آن را محلی قرار داد برای آن که بچه‌های محله به آن جا بیایند و در این میان، او خود، برایشان قصه می‌خواند و شعر می‌گفت و نقاشی می‌کشید. عشقش به کودکان باعث شد پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همکاران کانون بپیوندد و در آنجا برای کودکان داستان بنویسد.

کار ادبی را رها و کرد و به جبهه رفت. در نامه‌ای علت انتخاب جبهه و ترجیح آن به فعالیت های ادبی‌اش را چنین شرح داد: «انسان در صحنه عمل است که به درجه ایمان و اعتقاد خود پی می‌برد. شاید کمی ثقیل به نظر برسد، ولی واقعیت این است که ما بیش از حد تصور به خودگول زنی مشغولیم! و به خود قبولانده‌ایم که وظیفه مکتبی‌مان را تنها با خواندن قرآن و نهج البلاغه و چند کتاب از این و آن، رفتن به این جلسه و آن جلسه، شرکت در نماز جمعه و دعای کمیل و غیره انجام داده‌ایم. نه این که بخواهیم این ها را نفی کنیم، نه! اما از «در صحنة عمل بودن» معنای دیگری را می‌خواهم برسانم و آن این است که به بودن خویش راضی نباشیم و در شدن خویش، کندی حرکتمان را سریع تصور نکنیم؛ والسلام!

در دوران فعالیتش در انجمن اسلامی بر دو چیز تکیه داشت؛ یکی حسن روابط بچه ها با هم، و دیگری لزوم مطالعه فراوان؛ چراکه انسان مسلمان و مذهبی که از مذهب و اسلامش شناختی ندارد، حق ندارد آن را ترویج نماید و به دیگران بیاموزد. باید ابتدا فرا گرفت، آموخت، با جان و دل پذیرفت، در عمل، آموخته‌ها را به کار گرفت و آن وقت آن‌ها را تبلیغ نمود. همین معنا را در شعری این گونه بیان کرد:

گویم نصیحتی ای دوستان خوب

گویم نصیحتی ای دوستان پاک

ناخود شناخته به ره پا گذاردن

مرگی است که به خود هدیه می کنیم

کوه، چونان زندگی

کوه را دوست داشت؛ همیشه برای خلوت و تنهایی‌اش، کوه را برمی‌گزید. کوه را مکانی برای تفکر، تلاش، تحمل مشکلات و محملی برای ساخته شدن و ساختن می‌دانست. همیشه کوه را به زندگی تشبیه می‌کرد، این چنین: «فراز و نشیب هایش را، خستگی هایش را، سعی و تلاش کوهنورد در جهت رسیدن به هدف (قله) را، هم آهنگی حرکت را، بودن در جمع را، نیاز به جمع برای رسیدن به مقصد را، احتیاج به همراهان برای این که انسان را آگاه نمایند، مشکلات را بگویند و دستگیر و معین انسان در طی حرکت باشند.»

شهید ملک شامران کودکان را عاشقانه دوست داشت. او همیشه به یاد کودکان فقیر بود و برای کمک به آنها تلاش می‌کرد.

با حمله عراق به ایران و شروع جنگ تحمیلی، یوسف به جبهه رفت تا از میهن و انقلاب در برابر هجوم دشمنان دفاع کند. اما حضور در جبهه باعث نشد که همکاری با کانون را رها کند. او در مواقعی که به مرخصی می‌آمد با کانون در ارتباط بود و همچنان برای کودکان کار می‌کرد. تا آنجا که در روزهای نخست جنگ به جمع یاران شهید چمران پیوست و در همان ایام با یکی از همکارانش در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ازدواج کرد. چند روز پس از ازدواج مجددا راهی جبهه شد و در جریان عملیات بیت المقدس در مسیر اهواز به خرمشهر در 17 اردیبهشت سال 1361 به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

«روحش شاد و راهش پررهرو باد.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده