فرزندم درسش را در سنگر دفاع از میهن به پایان رساند
نوید شاهد: شهدای دانشجو ستارههایی از سنگر علم و دانش هستند که در زمان نبرد با باطل، در سنگر دفاع از کیان میهن اسلامی خود درخشیدند. گرامیداشت شهدای دانشجو بهانهای برای نگاهی دوباره به جانفشانی این جوانان است که در روزهایی که دشمن به خاک و مرزشان بیرحمانه تاخته بود، شجاعانه برای دفاع از مام میهن راهی جبهههای کربلای ایران شده و با ارزشترین دارایی خود یعنی جانشان را در طبق اخلاص گذاشتند تا آیندگان در آرامش زندگی کنند. شهید «علیرضا اثنیعشری» یکی از این دانشجویان نخبه است، به همین بهانه با مادرش به گفتوگو نشستیم که ماحصل آن را در ادامه میخوانیم.
علیرضا آنقدر باهوش بود که ما را راهنمایی میکرد
«فاطمه محمدجعفری» مادر شهید «علیرضا اثنیعشری» درباره ایشان میگوید: علیرضا 26 بهمن 1345 به دنیا آمد، چهار فرزند داشتم که علیرضا دومی بود. ما خانواده مذهبی هستیم و به خاطر ارادتی که به اهل بیت(ع) دارم نامش را علیرضا گذاشتم. آن سالها وقتی کوچک بود و او را در آغوش میگرفتم احساس عجیبی داشتم اما هیچوقت به جنگ و شهادت فرزندم فکر نمیکردم. علیرضا از همان کودکی آنقدر عاقل و باهوش بود که گاهی او ما را راهنمایی میکرد.
همسرم رییس اداره کشاورزی بود و به دلیل شغلش 10 سال مأموریت داشت که در شهر قم خدمت کند؛ ما هم برای زندگی همراش به قم رفتیم. ما در یک محوطه سازمانی زندگی میکردیم، رو به رویِ منزل ما رییس شهربانی و ساواک بود اما اطلاعی از کار ساواک نداشتیم. آن موقع همه بیحجاب بودند و فقط 2 خانواده باحجاب و نمازخوان بودند که با آنها رفتوآمد میکردیم و بچههایمان با هم بازی میکردند.
مامان نترس چیزی نیست!
مادر شهید با بغضی که یادآور خاطرات فرزند شهیدش است ادامه میدهد: سال 1357، حدود 12 ساله بود و به مدرسه میرفت. 19 دیماه که مردم به خیابان آمدند ما نگران علیرضا بودیم. وقتی از مدرسه به خانه آمد خیلی ترسیده بود. تانکی به محوطه محلِ زندگی ما آورده بودند و صدای تیراندازی میآمد، علیرضا با اینکه پاهای کوچکش میلرزید، به من میگفت که «مامان نترس چیزی نیست.»
وقتی به تهران آمدیم، با توجه به استعداد فنی بسیار بالایی که داشت؛ او را به هنرستان فرستادیم. با پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی اصرار داشت به جنگ برود، اما پدرش میگفت دَرسَت را تمام کن و کنکور بده، بعد اگر خواستی برو. اما علیرضا به پایگاه بسیج میرفت و در گشتزنی شبانه به دوستانش کمک میکرد. درکنارش آموزشهای نظامی هم میدید و پشت جبهه در امدادرسانی به مجروحین فعالیت میکرد.
حتی یکبار اخمش را ندیدم
بالاخره امتحان کنکور داد و در رشته برق قدرت دانشگاه تهران قبول شد. جبهه رفتنهایش ادامه داشت، هر 2 ماه یکبار به مرخصی میآمد و به ما سر میزد. وقتی برمیگشت انگار احساس خستگی نداشت و مهربانانه به من کمک میکرد. حتی یک بار اخمش را ندیدم و یا صدای بلندش را نشنیدم. نه تکبر داشت و نه از کسی انتظاری. وقتی لباسهای همرزمانش را برای تعمیر و رفو میآورد، اگر من وقت نمیکردم خودش میدوخت.
مادر شهیدِ دانشجو علیرضا اثنی عشری با آهی بلند درباره او گفت: علیرضا جثه کوچکی داشت و نگران بودم همانطور بماند و قدش بلند نشود اما هر بار که به جبهه میرفت و برمیگشت، قدش بلندتر میشد، در دلم قربان صدقهاش میرفتم و میگفتم: «مادر چطور اینقدر قد کشیدی؟» با لحن شوخی میگفت: «از ترس است، وقتی خمپاره میزنند ما از ترس بالا میپریم و قدمان بلند میشود.» یا وقتی میپرسیدم: «کجا هستی و در جبهه چه کاری انجام میدهی؟» میگفت: «آجیلها و کمپوتهایی که میدهند را یکی باید بخورد، من در جبهه کمپوت و آجیل میخورم.»، البته من هم باور نمیکردم و یا شاید دلم نمیخواست فکر کنم پسرم در خط مقدم است.
مسئولین حواسشان به دانشجوها که همه سرمایه مملکت هستند، باشند
آخرین باری که به جبهه رفت، یک سال و نیم از دانشگاه رفتنش میگذشت و با شهادتش در 14 تیرماه 1365 در عملیات کربلای1، درسش را در دانشگاهی بالاتر به نام سنگر دفاع از کشور به پایان رساند.
فاطمه محمد جعفری در پایان بیان کرد: یکی از نوههایم که اتفاقا الان دانشجو هم هست، از نظر ظاهر و اخلاق شبیه دایی علیرضایش است. به دانشجوها توصیه میکنم که در اوضاع امروز حواسشان جمع باشد که حق و باطل را جابهجا نبینند و دشمن را بشناسند. در سنگر علم و دانش محکم بایستند و با ایمان باشند، مسئولین هم حواسشان به «دانشجوها» که همه سرمایه مملکت هستند؛ باشند.