روایت زندگی شهید «یونس زنگیآبادی» در کتاب «ظهور»
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، کتاب «ظهور؛ روایت زندگی و شهادت یونس زنگی آبادی» نوشته «علی موذنی» بهتازگی توسط «نشر نیستان» به چاپ ششم رسیده است.
داستان این کتاب با درگیریهای ذهنی نویسنده برای نوشتن داستانی از خاطرات شهید «یونس زنگیآبادی» آغاز میشود و تماسی که او میان بیداری و رؤیا با نویسنده میگیرد و او را به روستای محل تولدش راهنمایی میکند؛ در تمام داستان شهید «زنگی آبادی» به شکلی با خانواده اش زندگی میکند که حضورش را پررنگ است و خواننده احساس میکند این شهید زنده است.
نویسنده به روستای زنگیآباد در کرمان میرود تا داستان مردی را روایت کند که از یک زندگی ساده به سرداری رسیده است.
نویسنده در این کار تلاش کرده چهرهای واقعی از شهید با توجه به این مسئله که شهید هم انسانی مثل همه است و حق انتخاب میان خوبی و بدی را داشته است به نگارش درآورد.
شهید «یونس زنگیآبادی» در اول فروردین 1340 در روستای «زنگی آباد» بیست کیلومتری «کرمان» به دنیا آمد. چون در روز «عید قربان» متولد شد برای او نام حاجی را انتخاب کردن و چون پدربزرگش «یونس» نام داشت، این نام را زیبنده بر او گذاشتند. حاج یونس که در لشکر «41 ثارالله» از جانشینی فرمانده گردان شروع کرده بود آنقدر از خود شایستگی نشان داد که تا جانشینی فرمانده لشکر هم پیش رفت و «حاج قاسم» سفارش کرده بود تا او را بعد از شهادتش به عنوان فرمانده لشکر بگذارند اما بیست و سومین روز از دی ماه سال 65 بود و چند روزی از شروع عملیات «کربلای پنج» میگذشت که «یونس» از ناحیه گردن و دست و پا به شدت آسیب دید و او را به همراه چند تن دیگر از بچهها سوار بر خودرو کردند تا به عقب منتقل کنند که در میانه راه به وسیله هواپیماهای بعثی بمباران میشود. بر اثر همین بمباران سر و دست یونس از پیکرش جدا شد و به جمع دوستان شهیدش پیوست.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
فرقی نمیکند، چه در داستان چه در واقعیت، رسم مألوف این است که به محض حضور ارواح فضا دلهرهآور شود. در این حالت همانطور که در واقعیت زبان بند میآید و لرزه بر اندام میافتد و صدا در گلو خفه میشود، در داستان نیز نثر بریده بریده میشود، جملات کوتاه و مقطع میشوند و کلمات لَخت و سنگین… استفاده از یه نقطه به منزلهٔ طنینی که گوش را میآزارد و چشم را خیره میکند، کاربرد فراوان مییابد تا فضای لازم را برای ایجاد دلهره فراهم کند تا بخصوص خواننده وحشتی را که لازمهٔ آن صحنه است، با تمام وجود احساس کند. همهٔ اینها قبول. میدانم که اینگونه عملیات زبانی باید در پایان فصل قبل یا آغاز این فصل انجام میشد؛ من هم چنین قصدی داشتم، اما راستش، آن دو چشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم، به نظرم مهربانتر از آن آمدند که بترسانند و داستان مرا پر از سه نقطه و کلمات سنگین و زبان بریده کنند. برعکس، آن دو چشم چنان فروغی داشتند که بر تاریکی غالب آمدند و فضا را به شدت دوستانه کردند و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سَری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود، نه تنها نترسیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود، دست راست آن بدن به سویم دراز میشد تا دست مرا به مهر و دوستی بفشارد. و این همه سریعتر از آن بود که به ثانیهای در آید، آنقدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم، چون آنچه به چشم آمد، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا در آمد. با آنکه دریافته بودم جایی برای ترس نیست، این دریافت هنوز جا نیفتاده بود، انگار باید جسم من فاصلهٔ ابری میان برق و رعد را برای آنکه به چشم بیاید و سپس گوش بشنود، طی کند. تا گوشی را بردارم، طول کشید. و وقتی برداشتم، شنیدم:
من برای ترساندن نیامدهام، بلکه آمدهام برای ادای حقی که اینک بر ذمهٔ تو افتاده است.
خواب نمیبینم؟
هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی زبانی که شمشیری است در نیام که باید برآید. من این شمشیر را در دست تو میگذارم، زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین. به وقت عباس شدن بیدست شدم و به وقت حسین شدن بیسر. مرا از پاهایم شناختند. اینها را میدانی… خواندهای...
یعنی من انتخاب شدهام؟
انتشارات «نیستان» چاپ ششم این کتاب را در ۱۸۰ صفحه، قطع رقعی و به بهای ۱۱۵ هزار تومان منتشر کرده است.