برای حسین، هشت ماه زندان
«هشتماه زندان، برای حسین»
نویدشاهد؛ برای حسین، هشت ماه زندان بریده بودند. کم کم نیروی جسمانی اش رو به تحلیل میرفت. دیگر نمیتوانست همپای دیگران، صبح ها بدود. سرمای زمستان، خیلی زود از پا میانداختش. از طرفی، سازمان امنیت هنوز هم دست از سرش برنداشته بود. هرچند روز یک بار، با طرح جدیدی به سراغش میآمدند و او را میبردند. _ توبه نامه! باید یک توبه نامه بنویسی.
هیچ راه دیگری برایت نمانده. خودت را برای مصاحبهی تلویزیونی آماده کن. اصلا لازم نیست که از دولت یا اعلی حضرت تعریف بکنی، فقط بدوبیراه نگویی، کافی است. اگر این کار را نپذیری، در همین جا میپوسی. به نفعات است که قبول کنی. معلومبود که حسین، اینکارها را انجام نخواهد داد.
خود ساواک هم طبیعی بود که این واقعیت را دریافته باشد. حسین بارها امتحان پس داده بود. اما چرا هنوز هم دست از سرش بر نمیداشتند؟ سر در نمیآورد. عذرا و بچههایش هر وقت که فرصتی پیش میآمد. به ملاقات حسین میرفتند. گاهی هم بیش از یک نفر را نمیگذاشتند وارد محوطهای ملاقات بشود. این جور وقتها، فقط عذرا بود که میرفت.
در یکی از همین ملاقات ها عذرا وقتی به خانه برگشت، حسابی ناراحت و گرفته بود. حتی به نظر میرسید گریه کرده است. بچهها متوجهی غمی که در چشمهای مادر لانه کرده بود شدند و با نگرانی سوال پیچش کردند.
_چیشده مادر؟ چرا انقدر گرفتهای؟
_هیچی؟ از عروسی که نمیآیم. دارم از زندان میآیم. انتظاردارید خوشحال باشم؟
_ ولی این بار بدجوری پکر هستی.
_برای پدر اتفاقی افتاده؟
_نه، حالش خوب بود. به همه تان سلام رساند.
_ راستش را بگو مادر. بچه ها انقدر اصرار کردند تا این که عذرا مجبور شد علت ناراحتی اش را بگوید. پدرتان را بدجوری دارند شکنجه میکنند. خیلی سعی میکند این ا از چشم ما مخفی نگه دارد، اما امروز متوجه همه چیز شدم. چند جای صورتش کبود شده بود.
_ آخه برای چه؟ او که دیگر محاکمه و محکوم شده. دیگه از جانش چه میخواهند ؟
_ نمیدانم، ساواک معمولا دیگر بعد از محاکمه با زندانی کاری ندارد. اما نمیدانمچرت دست از سر پدرتان بر نمیدارند. حالش اینبار خیلی بد بود. میترسم نتواند طاقت بیاورد. کاش میتوانستیم برایش کاری بکنیم.