شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در قامت یک همسر
به گزارش نوید شاهد، همسر شهید صیاد شیرازی بانوی مومنه و انقلابی که در دوران حیات شهید بهویژه در مقاطع حساس نظام اسلامی، نقشی مؤثر در مجاهدتها و حماسهآفرینیهای شهید صیاد شیرازی ایفا کرد و پس از شهادت ایشان هم با حضور فعال در عرصههای مختلف اجتماعی عمر شریف خود را با اخلاص و صبوری صرف دفاع از آرمانهای شهیدان کرد. به همین بهانه در ادامه بخشی از گفتوگوی «عفت شجاع» این بانوی مجاهدت، درباره شهید صیاد شیرازی را در مجله شاهد یاران میخوانیم.
زندگی در کنار مردی که جز برای رضای حق مبارزه و زندگی نکرد و در تمام لحظات عمر از هر عملی که موجب تکدر خاطر دوست باشد، پرهیز کرد، با تمام رنجها و دلواپسیهایش سرشار از ایام دلپذیر همدلی و همراهی است که در سراسر گفتوگوی بیپیرایه ما با همسر وی موج میزند و بُعد لطیف شخصیت آن شهید بزرگوار را به نیکی نشان میدهد.
نحوه آشنایی و ازدواج شما با شهید صیاد صیاد شیرازی چگونه بود؟
با علی نسبت خویشاوندی داشتم. او پسر عموی من بود و بدین لحاظ، آشنایی شناخت من از ایشان دیرینه بود؛ اگرچه زیاد همدیگر را ندیده بودیم. وقتی میآمدند خانه ما، حداکثر با هم سلام و علیک میکردیم. رسممان نبود که دختر با نامحرم حرف بزند. اول خواهرم با برادر علی ازدواج کرد. عموجان و خانوادهاش که آمدند درهگز عروسی، در همان عروسی من را برای علی خواستگاری کردند. سال 1350 بود که در یک شرایط ساده، اما با محبت و امید ازدواج کردیم. شش ماه بیشتر از مراسم ازدواج نگذشته بود که آقای صیاد به واسطه اینکه رتبه اول را در رشته زبان در کشور به دست آورده بود، عازم آمریکا شد و سه ماه آنجا بود. آن عشقی که در وجود وی به اسلام بود، در آنجا نیز غلیان پیدا کرد و باعث شد او در آنجا یک پایگاه تبلیغ برای اسلام بنا کند، پایگاهی که در دل او جای داشت و از آن سنگر برای بیان تبلیغ شعائر اسلام در بین مردم آمریکا استفاده میکرد.
در مورد برنامهها و رویدادهای این سفر خاطرهای را هم برای شما بیان کردهاند؟
بله از جمله خاطراتی که مکرر تعریف میکرد این بود که میگفت یک خانواده مسن مسیحی در آمریکا بودند که بعد از اینکه با علی آشنا میشوند، از وی رسما دعوت میکنند تا به آنها احکام اسلام را آموزش دهد. تعریف میکرد که آن خانواده بعد از فراگیری احکام و شعائر، همان مقداری را که فرا گرفته بودند، در محافل دیگر ترویج میکردند و در واقع این هسته هر روز شعاع بیشتری پیدا میکرد. ایشان رفت آمریکا که دوره هواسنجی بالستیک را ببیند. من دختر اولم را باردار بودم. مریم که به دنیا آمد، علی هنوز آمریکا بود. چهل روز از دورهاش مانده بود. صبح روزی که مریم به دنیا آمد، یک نامه از او رسید که تویش نوشته بود: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره عین واجعلنا للمتقین اماما.» فقط همین یک آیه. دلم آرام گرفت. بعدازظهرش مریم به دنیا آمد. علی از آمریکا که برگشت، ما را به اصفهان فرستادند. شش سال در اصفهان بودیم و او تدریس میکرد.
گویا شهید صیاد قرآن کریم را به زبان انگلیسی هم قرائت و در اصفهان این زبان را تدریس میکردند.
بله، ایشان به واسطه آنکه زبان آمریکاییها انگلیسی است، قرآن را با ترجمه انگلیسی برای آنها تلاوت میکرد و میگفت: «گرچه الفاظ انگلیسی ترجمه دقیق و بایستهای از آیات و کلمات وحی نیستند، اما همین که حرف جدیدی را در میان آنها مطرح میکنیم، تکانی است که آنها را به تکاپوی بیشتری در این راه وادار میکند.»
در اصفهان بودید که فعالیتهای انقلابی اوج گرفت؟
بله، در اصفهان کم کم پایش به جلسههای مخفی مذهبی باز شد. قبلش خیلی اهل اینطور جلسهها نبود و فقط نمازش را میخواند، همیشه و سر وقت. سرش توی کار خودش بود، ولی از وقتی رفتیم اصفهان، بیشتر با کسانی بود که مذهبی و انقلابی بودند. شبها جلسه بود. دیر میآمد خانه. من ناراحت میشدم و برای من سخت بود، فقط کمی خشک بود، نظامی بود دیگر. حالا از آن خشکی درآمده و خیلی لطیفتر و مهربانتر شده بود.
از دوران پس از انقلاب و سختی سالهای اول به ویژه دوره رویارویی ایشان با بنیصدر بگوئید؟
درجه و مقاوم در روحیه و تلاش او تاثیری نداشت، چه آن وقتی که بنیصدر درجه افتخاری به او داد، چه زمانی که آن درجه را از او گرفت، صیاد همان صیاد بود. میگفت مهم اجرای امر اسلام و تکلیفی است که امام (ره) از ما خواسته است. وقتی هم که قرار بود با بنیصدر جلسهای داشته باشد، ابتدا به مشهد مقدس و به پابوس امام رضا(ع) میرفت و از آن آستان مقدس تقاضای کمک میکرد و میگفت: «اینطوری احساس میکنم در بحثها و استدلالهایم از پشتوانه عظیمی برخوردارم.» آنگاه عازم جلسه میشد.
با فرماندهی ایشان در نیروی زمینی، آیا تغییری در مناسبات ایشان با خانواده ایجاد شد؟
وقتی فرمانده نیروی زمینی شد، ماه تا ماه پیدایش نمیشد. گاهی اوقات میآمد تهران جلسه یا ماموریت و میرفت. وقتی میفهمیدیم آمده تهران و نیامده خانه، ناراحت میشدم. پشت تلفن بهش میگفتم: «چرا نیامدی علی؟» عذرخواهی میکرد که: «کار داشتم.»، ولی مرتب تلفن میزد، همیشه. خیلی از کارها و مشکلات خانه را تلفنی حل میکرد. سخت بود، ولی راضی بودم. آن روزها فقط دعا میکردم سالم باشد. دلم برایش شور میزد، به خصوص که هر چند وقت یکبار بدن مجروحش را میآوردند خانه و هنوز خوب نشده، دوباره پا میشد و میرفت منطقه. هر بار که در میزدند، میگفتم دیگر تمام شد. حتما اینبار خبرش را آوردهاند. یکبار در زدند و رفتم دم در. دیدم چند نفرند و همه هم با لباس مشکی. محکم زدم توی سرم. گفتم: «علی آقا طوریش شده؟» خندهشان را دیدم دلم آرام گرفت گفتند: «نه حاج خانم. یکی از دوستان شهید شده و ما عزاداریم.» پیغامش را دادند و رفتند.
این نبودن برای بچهها سخت نبود؟
بچهها تا کوچک بودند، به نبودنش عادت کرده بودند. بزرگتر که شدند، کم کم برایشان میگفتم که پدرشان کجاست و چرا اینقدر دیر به دیر میآید و برای چه؟ بچهها انگار بهتر از من میفهمیدند. ساکت میشدند. اول به یک گوشه خیره میشدند، بعد بلند میشدند میرفتند پی کارشان یا بازیشان یا درسشان. جنگ که تمام شد، گفتم نبودنهایش هم تمام میشود که نشد. مدام میرفت ماموریت. من و بچهها فقط میتوانستیم روزهای جمعه علی را ببینیم که آن را هم بیشتر اوقات میرفت ماموریت. از ماموریت رفتنهایش خیلی بیشتر از زمان جنگ ناراحت میشدم؛ شاید چون بچهها بزرگتر شده بودند و نبودن علی بیشتر به چشم میآمد. وقتی میرفت، آنقدر ناراحت میشدم که خبر رفتنش را به من نمیگفت به مریم میگفت یا به بهروز، دامادم. اینطوری بیشتر ناراحت میشدم. میگفتم: «حاج آقا! من غریبهام؟ چرا به خودم نگفتید؟» میگفت: «نمیتوانم ناراحتی شما را ببینم.» با همه این حرفها، یک چیز من را آرام میکرد. میدانستم برای مال دنیا این کار را نمیکند. نه علی و نه من هیچ کداممان در قید و بند مال و اموال و درست کردن و زندگی آن چنانی نبودیم.
شما شهید صیاد را چگونه تعریف میکنید؟
در یک تعبیر کلی میتوانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت علی گونه. سعی میکرد فرمودههای حضرت علی(ع) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت سادهزیستی یادم میآید که در اتاق کارش روی زمین مینشست و کارهایش را انجام میداد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یکسری صندلی گرفتم. با دیدن آنها برخلاف انتظار اولیهام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. میگفت: دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو میبرد. قدم اول را که برداشتی تا آخر میروی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی.»
همسرم عاشق ولایت بود و به بسیجیها عشق میورزید، چون خودش را هم یک بسیجی میدانست. او آنقدر خود ر وقف خدمت به مردم کرده بود که من اغلب اوقات وقتی نیمههای شب که به منزل بر میگشت، فقط چشمهای بسته او را میدیدم، اما او با وجود ساعهای متمادی کار شبانه روزی، هرگز از کار زیاد خم به ابرو نمیآورد.
شما میتوانید برای خواندن ادامه این گفتوگو به (سایت گروه مجلات شاهد) شماره 29 و 30 ماهنامه شاهد یاران با عنوان «شهید علی صیاد شیرازی» مراجعه کنید.
خبرنگار: آرزو رسولی نجار