«آسمان دریا را بلعید» در نویدشاهد شنیدنی شد
به گزارش نویدشاهد؛ کتاب «آسمان دریا را بلعید» خاطرات قهرمان جنگهای دریایی سرلشگر خلبان شهید «حسین خلعتبری مکرم» نوشته «رحیم مخدومی» است و «نشرشاهد» آن را منتشر و روانهٔ بازار کرده است و به کوشش پایگاه کتاب گویای ایرانصدا شنیدنی شد.
در بخشی از کتاب آسمان دریا را بلعید آمده است: «دوچرخهاش را پهن کرده بود روی زمین و طبق عادت همیشه میخواست دل و رودهاش را بریزد بیرون. شاهرخ را کرده بود فرمانبر خودش.
ـ آچار بیار، پیچگوشتی بیار...
شاهرخ بیچاره هم کوچک بود. هنوز اسم خیلی از ابزار را نمیدانست. به جای آچار، پیچگوشتی میآورد. سر همین قضیه حسین بر سرش غُر میزد.
ـ مگه من نگفتم آچار؟ پس چرا پیچگوشتی آوردی؟ یالا برو آچار بیار.
راستش به من خیلی برخورد. به شاهرخ گفتم «بشین. دیگه نمیخواد چیزی بیاری. اگه لازم باشه، خودم میرم میارم.»
تا این حرف را زدم، حسین با پیچگوشتی دنبالم کرد. من هم فرار کردم سمت باغ. باغبان مشغول کار بود. یک لحظه تصمیم گرفتم پشت سرم را نگاه کنم تا سر و گوشی آب بدهم، همان موقع حسین پیچگوشتی را پرتاب کرد.
یک آن، سوزش شدیدی در چشمم احساس کردم. خون سر و صورتم را فراگرفت. نمیدانستم خونریزی از چشمم است یا از بینی. شلوغش کردم. گریه و داد و فریاد که «به آقاجون میگم!»
حسین به التماس افتاد به دست و پایم که «به آقاجون نگو.»
دلم همان موقع به رحم آمد. گفتم «باشه.»
پدر و مادر رفته بودند مهمانی. حال من رفتهرفته بد و بدتر میشد. وقتی از مهمانی آمدند و سر و وضع مرا دیدند، وحشتزده پرسیدند: چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
گفتم «چیزی نیست. رفته بودم زیر درخت، ببینم درخت شکوفه کرده یا نه. پایم لیز خورد، یک چیز تیزی روی زمین بود، خورد به چشمم.»
حالا نگو جناب باغبان در یک فرصت مناسب پدر را کنار کشیده و همهٔ ماجرا را برایش تعریف کرده است!
پدر به روی خودش نیاورد. مرا سریع برد بیمارستان.
رگهای چشمم پاره شده بود. سه چهار روز در بیمارستان بستری بودم.
آقاجون دوست داشت واقعیت را از زبان خودم بشنود. به همین خاطر هر وقت میآمد بیمارستان، میپرسید «کار حسینه؟»
میگفتم «نه، چرا میگی کار حسینه؟ اگه کار او بود میگفتم کار اونه.»
به هیچ وجه زیر بار نرفتم»
فصل اول:
فصل دوم:
فصل سوم:
فصل چهارم
فصل پنجم:
خبرنگار: فاطمه سعیدمسگری