زندگینامه و خاطرات شهید «سید عبدالحسین عمرانی»
يکشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۰۵
کتاب «معلم آسمانی» به اهتمام «بهزاد پودات» گردآوری و تالیف شده است که به صورت زندگینامه و خاطراتی از شهید «سید عبدالحسین عمرانی» توسط نشرشاهد منتشرشده است.

شروع جنگ تحمیلی تا شهادت

نویدشاهد؛ صدای پای جنگ که به گوش مردم رسید، عبدالحسین هم آرام ننشست. با وجود این که متاهل بود امّا احساس تکلیف می‌کرد و می‌گفت: باید بروم . متاهل و متعهد بودن دو مسئله ی مهمی به حساب می‌آمد که او برای هر کدام ارزش جداگانه‌ای قائل بود. در مدت شش سال زندگی متاهلی، یک یا دو سال بیشتر با همسرش زندگی نکرد.

موقع تولد هیچ کدام از بچه‌هایش خانه نبود جز یکی شان. مرتب جبهه می‌رفت، مرخصی هم که می‌آمد، یا با روحانیون جلسه داشت یا می‌رفت قم. خیلی کم می‌دیدیمش. یک سر داشت و هزار سودا.
گاهی حوصله‌ام سر می‌رفت و اعتراض می‌کردم و می‌گفتم:

_ سید عبدالحسین جان! این همه پشت سر هم جبهه نرو، این زن و بچه هم دل دارند، پدر جان! بمان بالای سر زن و بچه‌ات.

اما مگر حریفش می‌شدم! مرغش یک پا داشت و حرف حرف خودش بود. گاهی پدر همسرش، سید علی مظلوم پشتش در می‌آمد که: حاجی، چکارش داری بگذار برود.
همسرش هم با او هم فکر و هم رای بود، توافق فکری داشتند. سیده زهرا بیگم مظلوم با سید عبدالحسین حرف هم را خوب می‌فهمیدند. این وسط من مانده بودم با او چه کنم؟ به هر دری می‌زدم تا مجابش کنم بماند بی‌فایده بود.
اگر گاهی به سید عبدالحسین چیزی می‌گفتم از این جهت بود که شرمنده‌ی مادر و پدر همسرش نشوم، آنها برای عروسم که دخترشان بود سنگ تمام می‌گذاشتند، بچه‌های سیدعبدالحسین را تر و خشک می‌کردند و حواس‌شان به زندگی و تربیت درست بچه‌ها بود. موقع به دنیا آمدن بچه‌ها که پدرشان مرتب جبهه می‌رفت، خیلی زحمت می‌کشیدند همه‌ی کارها را انجام می‌دادند بدون هیچ حرف و گله‌ای.

عروسم، سیده زهرا بیگم، زن قانع و فهمیده‌ای بود، با این که از جهت امکانات رفاهی در تنگنا بودند اما لب به گله و شکایت باز نمی‌کرد، لباس، اثاث منزل و حتی طلای آن چنانی هم نداشتند، زندگی پایین‌تر از حد متوسط.
امّا عروسم با همه‌ی نداری و سختی‌هایی که بود خم به ابرو نیاورد و سرش گرم زندگی ساده و بی آلایش‌اش بود.
روزی که خبر آسمانی شدنش را آوردند، بند دلم پاره شد، اما چه می‌شد کرد راهی بود که خودش انتخاب کرده بود، من هم راضی بودم به رضای خدا.

شهادت او تأثیری در عاطفه‌ی پدری‌ام نگذاشت. مینابی‌ها در تشییع او سنگ تمام گذاشتند. جمعیتی آمد که سابقه نداشت. تا چشم کار می‌کرد آدم بود و آدم. جمعیت زیادی از میناب و روستاهای دور و نزدیک آمده بودند همه عزا می‌دانستند، پیکر سید عبدالحسین را با بالگرد استانداری از بندر عباس به میناب آوردند. سیل، پل منطقه‌ی حسن لنگی را خراب کرده بود، جاده هم وضع مناسبی نداشت. ابرهای تیره نم نم و آرام پا به پای مردم گریه می‌کردند. با زحمت فراوان تابوت را به آمبولانس منتقل کردند و به طرف شهر به راه افتادیم.

روز تشییع، من، حاج آقای غفوری و رئیس شهربانی با هم بودیم، راننده با سختی و آژیرکشان راه را باز می‌کرد، جمعیت موج بر می‌داشت و مردم می‌خواستند ماشین را بلند کنند. رئیس شهربانی از حاج آقای غفوری سوال کرد: این سید، چه کاری برای این مردم انجام داده که این طور به استقبالش آمده‌اند.

حاج آقای غفوری نگاهی به جمعیت انداخت و خیلی آرام گفت: وقتی کار برای خدا باشد نتیجه‌اش می‌شود این تشییع باشکوه و بی‌نظیر به سردخانه که رسیدیم با زحمت فراوان پیکر شهید را داخل ساختمان بردیم.
دقیقه به دقیقه به جمعیت عزادار اضافه می‌شد. همسرش تقاضا کرد تا برای آخرین بار او را ببیند، هم حق داشت و هم خیلی حرف برای گفتن باید حرف‌هایش را می‌گفت، انصاف نبود که از آخرین دیدار محرومش کنیم.

اجازه دادیم تا با همسر شهیدش دیداری داشته باشد. سیده زهرا بیگم، نزدیک به ده دقیقه با او حرف زد، چه گفت؟ نمی‌دانم؛ شاید با او عهدی بسته یا قولی گرفته. حرف‌هایش که تمام شد، تقاضا کرد تا شب کنار پیکر شوهرش بماند، می‌خواست یک دل سیر او را ببیند و حرف بزند به اندازه‌ی روزهایی که نبوده و تنهایش گذاشته.

اما چون باردار بود صلاح ندیدیم و به زحمت راضی‌اش کردیم تا برگردد خانه. زن فهمیده و عاقلی بود پافشاری نکرد و زود پذیرفت. ما هم رفتیم تا بقیه‌ی کارهای تدفین را انجام بدهیم.
حجت الاسلام و المسلمین عباس عباسی که نماز شهید را خواند دیگر نفهمیدم چه شد تا به خودم آمدم دیدم تابوت روی دست مردم است و صدای لا اله الا الله شان بلند. 

راوی: سید محمد عمرانی (پدرشهید)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده