پشت خاکریزها؛ داستان کوتاه زندگی شهید کارگر

نوید شاهد: داستان کوتاه پشت خاکریزها، به‌یاد شهید امدادگر علی اکبر کارگر؛ یکی از شب‌های بهمن سال1364 بود؛ جشن‌های پیروزی انقلاب شروع شده بود و خانواده دور هم نشسته بودند و شام می‌خوردند و از «علی» پسر خانواده صحبت می‌کردند. تلویزیون در حال پخش سرودهای انقلابی بود. قطرات باران به شیشه پنجره می‌خورد و طنین آن در اتاق پیچیده شده بود. لحظه ‌‌پخش اخبار فرارسید.

-یه‌ذره صداشو بیشتر کنید ببینیم چی می‌گه؟! ظاهرا رزمنده‌ها امروز عملیات کردن‌…

پدر خانواده بود که این را گفت؛ پسر دیگر خانواده بلند شد و پیش تلویزیون

سیاه و سفید رفت و پیچ صدای آن را چرخاند. ‌پسر در جمع ‌‌کردن سفره به مادر ‌کمک می‌کرد. گوینده خبر تلویزیون با حالتی جدی و رسمی برصفحه تلویزیون ظاهر شده بود و از آغاز عملیات والفجر‌8 و پیروزی‌های رزمندگان می‌گفت. تصاویری از رزمندگان و منطقه عملیاتی در حال پخش بود. خانواده همگی یاد علی افتاده بودند. مادر با دقت به صفحه تلویزیون نگاه می‌کرد تا شاید علی خودش را بین رزمنده‌ها ببیند.

-خدا نگهدار همه‌شون باشه! خدا به من پنج تا پسر داده‌؛ یکی از یکی بهتر. روز و شب هم بابت این بچه‌های خلف و باایمان شکرگزارش هستم‌…

‌پدر این را گفت و به همسرش نگاه کرد؛ پسر سر شوخی را باز کرد.

-ولی آقاجون! امشب بقیه جمله‌‌تو نگفتی؟! صحبت‌تو کامل نکردی!

-بقیه‌؟! بقیه نداشت؛ همین بود دیگه!

-چرا دیگه آقاجون! یه ولی هم داشت که بین این پنج تا‌‌ پسر، علی از همه جهات سرآمده؛ از نظر آداب زندگی‌، عبادت و روزه و نماز ‌و قرآن خو‌ندن. اینکه شما اصلا ندیدی یک بار از غذا و لباس و پول توجیبی و این‌جور چیزها ایراد بگیره! اینکه تا از مدرسه برمی‌گشت و کیفش‌رو می‌ذاشت خونه، می‌اومد صحرا پیش شما و تا غروب بهتون کمک می‌کرد‌‌…

مادر درحالی‌که همچنان به تلویزیون خیره شده و چهره تک‌تک رزمنده‌ها را زیرنظر دارد، حواسش به صحبت پدر و پسر هم هست و لبخندی می‌زند.

-این چه حرفی‌یه که ‌می‌زنی پسر؟! شماها با هم هیچی فرقی برام ندارید! ببینم! نکنه تو به داداشت حسودیت می‌شه؟!

-من‌؟! من عاشق ‌علی‌ هستم‌… مگه اون دفعه‌رو یادتون رفته که وقتی جبهه زبیدات بود و یه مدت خبری ازش نبود و نامه نمی‌داد، این همه راهو کوبیدم رفتم پرسون‌پرسون پیداش کردم که ببینمش‌؟! تازه اونم انقدر سرش توی بیمارستان صحرایی گرم مجروح‌ها و رسیدگی به اونا بود که فقط چند دقیقه تونستم باهاش حرف بزنم و بعدش هم برگشتم…

-خب! اونم وقتی تو، جبهه کردستان بودی‌ همین کارو کرد؛ فقط برای اینکه چند دقیقه ببیندت این همه راه ‌‌اومد پیشت! البته خدا شما دوتا برادرو به هم ببخشه؛ ماشاءالله یا تو جبهه‌ای یا علی یا هر دوتون! باز شما همون چند دقیقه ‌‌همدیگرو ‌می‌بینید؛ ما که همونقدر هم شما‌رو نمی‌بینیم!

پسر لبخند ‌زد و به سمت پنجره رفت ‌و به بارانی که پشت شیشه می‌خورد و ابرهایی که آسمان شهر ابرکوه را گرفته بودند، نگاه کرد. ‌انگار یاد علی افتاده بود که با خودش گفت‌: «ای‌کاش فقط یک روز زودتر برگشته بودم؛ اگر ا‌ین بار یک روز زودتر مرخصی اومده بودم، علی‌رو قبل از اعزام می‌دیدم‌!…»

مادر و پدر همچنان به تلویزیون نگاه می‌کردند. مادر بلند شد‌ و خودش را به تلویزیون نزدیک‌تر کرد تا صحنه‌های جبهه را بهتر ببیند؛ به خصوص وقتی تصاویر آمبولانس‌ها و حمل مجروحان را نشان می‌دادند، با دقت بیشتری نگاه می‌کرد تا شاید پسرش علی همانی بود که یک لحظه تلویزیون تصویرش را از پشت نشان داد، همان که داشت مجروح را در آمبولانس می‌گذاشت. شاید همانی بود که در دوردست با برانکارد همراه امدادگر دیگری، مجروحی را زیر باران گلوله‌ها حمل می‌کرد و شاید…

اخبار که تمام شد، پدر‌ تلویزیون را خاموش کرد و رفت که بخوابد‌ اما پسر همچنان پشت پنجره بود؛ باران شدیدتر شده بود.

-مادر، آقا‌جون… بیایید باران‌رو ببینید چقدر قشنگ می‌باره؛ خدایا شکرت!

-بابات رفت بخوابه… پسرم؟!‌…

-بله مادر؟!

-به نظرت علی الان کجاست؟!…

همزمان علی و دسته‌ای از رزمندگان سوار برقایق‌ها از روی موانع خورشیدی‌، سیم‌خاردارها و تله‌های انفجاری که دشمن در جای‌جای اروندرود کار گذاشته بود، می‌گذشتند تا خود را به جزیره ام‌الرصاص برسانند. خوشبختانه آن شب، آب رودخانه بالا آمده بود و آنها توانسته بودند بدون هیچ خطری از روی موانع گذر کنند. همزمان قایق‌های دیگر و غواصان خط‌شکن هم از آب عبور کرده و مثل عقاب برسر دشمن فرود آمده بودند‌ اما دشمن هم بیکار ننشسته بود و با هر ‌‌سلاحی که دستش بود، به طرف آنها تیراندازی می‌کرد. علی کوله امدادگری را پشتش انداخته بود و با دسته‌ای از رزمندگان وارد نیزارها شده بود. از هر طرف تیر و خمپاره بود که برنیزارها می‌ریخت و نی‌ها را هزار‌پاره و در هوا پخش می‌کرد. بوی باروت و خون و انفجار همه جا را گرفته بود. تاریکی جزیره گهگاه با شلیک منورهای دشمن مثل روز روشن می‌شد؛ به طوری که می‌شد حتی حشرات میان نیزارها را هم دید. نیروهای دشمن ‌در میان نیزارها کانال زده بودند و مثل موش‌خرما چهار دست و پا در آن حرکت می‌کردند و با تکان خوردن نی‌ها، به ‌سمت آنها شلیک می‌کردند. چند رزمنده با شجاعتی باورنکردنی، از میان نی‌ها خود را به یک سنگر بتونی عراقی‌ها رسانده ‌و با پرتاب نارنجک، یکی از تیربارها را از کار انداخته بودند اما باز هم سیم‌خاردار بود و سیم‌خاردار… بچه‌ها باصدای تق‌تق خشک سیم‌چین‌ها، سیم‌خاردارها را می‌شکافتند و معبری درست کرده بودند که یک نفر هم به سختی می‌توانست بدون اینکه گوشه‌ای از لباس یا بدنش به آنها گیر کند، از آن رد شود اما به هر زحمتی بود از آن گذشتند‌ اما ناگهان نور پروژکتور همه جا را روشن کرد و صدای «عدو، عدو!»ی ‌عراقی‌ها در همه جا پیچید. نور پروژکتور روی پیکر رزمنده‌ها افتاد و تیربارچی‌های عراقی دیوانه‌وار شروع به شلیک به سمت علی و دسته رزمندگان کرد‌ند. بچه‌ها در حال تیراندازی، با تمام توان می‌دویدند. یکی از آرپی‌جی‌زن‌های دسته، ‌سنگر دشمن را ‌با یک شلیک دقیق‌‌ منفجر کرد اما انگار دشمن در هر سوراخی کمین کرده بود و دیگر کسی نمی‌دانست این همه گلوله تیربار از کجا شلیک می‌شود. بچه‌ها یکی پس از دیگری مثل دانه‌های تسبیح پشت سر هم می‌افتادند و شهید می‌شدند تا اینکه سرانجام دسته توانست پشت یک خاکریز چسبیده به سنگرهای عراقی‌ها پناه بگیرد.

سکوتی ترسناک و مشکوک، جزیره را دربرگرفته بود و غیر از صدای قورباغه‌ها چیزی به گوش نمی‌رسید. علی در تاریکی محضی که ‌جزیره را فراگرفته بود، نگران هم‌دسته‌ای‌هایش بود ولی آنها را به صورت هاله‌هایی ‌‌می‌دید. صدای عراقی‌ها که به عربی حرف می‌زدند، صدای بی‌سیم و ارتباط با فرماندهی‌شان که درخواست نیروی کمکی می‌کردند و می‌گفتند که ایرانی‌ها از سمت ام‌الرصاص و ام‌البابی عملیات کرده‌اند، به گوش می‌رسید. درمیان این سروصداها علی صدای یکی از رزمنده‌ها را شنید که کمک می‌خواست‌: «علی کجایی؟ منو زدن‌!» صدایش همراه با درد و ناله بود‌. علی همانطور چهار دست و پا به سمت صدا رفت. دید که رزمنده از ناحیه زانو مجروح شده است‌. دستش را به آرامی روی زخم گذاشت تا در آن تاریکی‌، شدت و عمق جراحت را تشخیص دهد. رزمنده مجروح که زخمش می‌سوخت، کم مانده بود فریاد بزند‌. علی به او دلداری داد: «‌نترس چیزی نیست، الان درستش می‌کنم‌!» علی کوله‌اش را باز کرد و با کش و باند و هرچه که دَم دستش بود، بالای زخم را بست تا از خونریزی جلوگیری کند.

 

بعد همانطور به حالت نیم‌خیز سراغ بچه‌های دیگر دسته رفت تا وضعیت‌شان را بررسی ‌و به آنها هم رسیدگی کند.

شب از نیمه گذشته بود؛ یکی دو تا از بچه‌ها از کوله‌های‌شان نان خشک و خرما درآورده بودند و می‌خوردند. حالا دیگر صدای پای عراقی‌ها را روی خاک‌های خیس خاکریز می‌شنیدند که به سمت‌شان می‌آمدند. فرمانده دسته به آرامی به رزمندگان گفت‌: «بچه‌ها به احتمال زیاد اینجا آخر خطه‌… فکر نکنم کسی از ما بتونه زنده برگرده اما به قیمت خون‌مون هم که شده، نباید بذاریم دشمن از این خاکریز رد بشه‌… مگه وقتی که جنازه تک‌تک ما اینجا افتاده باشه… برادرای من تا جایی که می‌تو‌نیم باید دشمنو ‌ اینجا مشغول نگه داریم تا حواسشو از عملیات اصلی پرت کنیم. اونا باید کاملا باورشون بشه که عملیات اصلی از این منطقه بوده؛‌… یاعلی!»

همه به آرامی یا‌علی و یا‌حسین گفتند و خود را به بالای خاکریزها رساندند. شبح‌های درشت نیروهای دشمن در پناه تاریکی می‌لغزیدند و به سمت خاکریز می‌آمدند‌. رزمنده‌ها به محض اینکه عراقی‌ها در تیررس‌شان قرار گرفتند، شروع به پرتاب نارنجک و شلیک به آنها کردند. تعدادی از شبح‌ها روی زمین افتادند اما انگار تمامی نداشتند و از هرکدام‌شان 100شبح دیگر به‌وجود می‌آمد. بچه‌ها یکی‌یکی شهید و مجروح می‌شدند و علی هر کار امدادی که از دستش برمی‌آمد، برای زخمی‌ها می‌کرد‌. دیگر کار به جایی رسیده بود که بند پوتین‌هایش را هم باز کرده بود و با آنها جلوی خونریزی رزمنده‌ها را می‌گرفت. بعد نوبت پیراهنش شد که آن را در آورد‌ و پاره پاره کرد و زخم گلوله رزمنده‌ای ‌‌را بست.

بعثی‌ها از هر سمت حمله و تیراندازی می‌کردند و کم‌کم به این سوی خاکریز هم رسیدند و پشت سر هم نارنجک در کانال می‌انداختند‌. دود انفجارها با فریاد ناله‌ها درهم پیچیده بود و بعد از چند ساعت مقاومت جانانه و تن‌به‌تن سرانجام خاکریز در سکوت مطلق فرو‌ رفت. در لحظات آخر، علی که زخم خورده از ده‌ها ترکش و گلوله روی خاک مرطوب جزیره افتاده بود، فقط صدای پوتین‌های عراقی‌ها و عربی حرف زدن‌شان را می‌شنید تا اینکه زیر لب اشهدش را گفت و چشمانش را بست.

شب‌ها، روزها ‌و هفته‌ها پشت سر هم می‌گذشتند ‌و خانواده علی همچنان چشم‌انتظار بازگشت جنازه‌اش بودند. برادر او و مادرش به هر جایی که فکرشان می‌رسید، سر زده بودند اما فایده‌ای نداشت. انگار جنازه علی آب شده ‌‌و در زمین رفته بود.

سال‌ها گذشت… گروه تحقیق و تفحص در جزیره‌، شبانه‌روز دنبال هر سرنخی که آنها را به اجساد شهدا برساند، می‌گشتند اما هر چه می‌گشتند کمتر چیزی را پیدا می‌کردند. تصاویر خانواده‌های چشم‌انتظار برای لحظه‌ای از جلوی چشمان‌شان دور نمی‌شد و هر چه نذر و نیاز می‌توانستند، کرده بودند تا دست خالی و بدون پیکر شهدا از آن منطقه برنگردند. بعد از نماز ظهر و عصر که در قتلگاه رزمندگان به جماعت خوانده بودند، دوباره کارشان را با بیل مکانیکی شروع کردند.

وقتی اولین ضربه بیل به خاکریز خورد، فریاد یکی از آنها بلند شد: «نزن برادر! انگار یه چیزی اونجاست!» به سرعت همه به آن سمت رفتند ‌‌و در میان خاک خیس دگرگون شده، قسمتی از یک فانوسقه نظامی و پیراهن زردرنگی را پیدا کردند‌. بعد به آرامی خاک‌ها را جابه‌جا کردند و چشم‌شان به چند پلاک فلزی خورد‌ ‌‌که روی‌شان زنگ زده ‌و علامت‌های روی‌شان پیدا نبود‌. بعد کم‌کم جمجمه‌های گلوله خورده و بقایای جنازه شهدا روی خودش را به آنان نشان داد‌‌. جنازه‌ها را با احترام از تن خاک نمناک بیرون می‌کشیدند و داخل کاورهای مخصوص می‌گذاشتند تا به معراج‌الشهدا منتقل کنند. وقتی به جنازه علی رسیدند، کوله پوسیده در خاک او را هم در کنارش یافتند. به دقت کوله را از خاک در‌آوردند و آن را بررسی کردند؛ در لبه داخلی کوله، دست‌نوشته‌ای را دیدند که گرچه کمرنگ شده بود ولی هنوز قابل خواندن بود. یکی از بچه‌های تحقیق و تفحص با صدای بغض‌آلود، نوشته‌ای را که با خودکار آبی و به دستخط علی بود، خواند‌: «علی اکبر‌کارگر‌، اعزامی از ابرکوه !»

هوای گریه و اشک همه جزیره را دربرگرفته بود.

پایان…

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده