محسن و سنجاقکهایش؛ روایتی از زندگی شهید رنجبر مبارکآبادی
نوید شاهد: داستان کوتاه محسن و سنجاقکهایش، براساس زندگی شهید محسن رنجبر مبارکآبادی؛ حسین آقا، پدر خانواده کلاه حصیری را روی سرش جابهجا کرد. ردی از دستان گِلیاش روی پیشانیاش شکل گرفت و بعد به شالیزار چشم دوخت. هوا دَم کرده و آفتاب سوزان بود. بچهها از کوچک و بزرگ پابهپای پدر و مادرشان کار میکردند. بستههای گره خورده شالی را باز و ساقههای شالی را در گِل فرو میکردند و قدمبهقدم عقب میرفتند. محسن، پسر نوجوان خانواده که برای کمک به پدر و مادرش مدتها بود دیگر به مدرسه نمیرفت هم مانند دیگران کار میکرد و زحمت میکشید. ربابهخانم، مادر خانواده همیشه برای بچههایش دعا میخواند. آرزو میکرد همهشان عاقبت بهخیر شوند. مادر مشغول آماده کردن صبحانه برای خانواده بود. چای زغالیاش را روبهراه کرده و نان و پنیر و خیار و گوجه را در سفره چیده بود.
پدر و بچهها یکییکی آمدند و سرسفره نشستند. خواست بپرسد «پس محسن کو؟» که محسن را دید دارد در شالیکاری به پیرزن همسایهشان در شالیزار بغلی کمک میکند. پیرزن که پسرش از دوستان محسن بود و در جبهه حضور داشت، مرتب دعایش میکرد: «الهی سربلند باشی، الهی همه به حسرتت باشن جوون، اجرتو از خانم فاطمه زهرا بگیری.» محسن تشکر کرد و به سمت شالیزار خودشان برگشت. عادت همیشگیاش بود؛ هرکاری از دستش برمیآمد، برای دیگران انجام میداد. محسن به فکر فرو رفته بود… پدرش او را نگاه میکرد و لحظهای از دیدن سنجاقکی که روی شانهاش نشسته بود، لبخندی برلبانش نقش بست.
شبی ربابهخانم داشت غذا درست میکرد… بچهها هرکدام مشغول کاری بودند. دخترها به مادر کمک میکردند… حسین آقا به رادیو گوش میکرد… اخبار مربوط به جنگ بود؛ اعزام نیرو، شهدا، مجروحین، کمکهای مردمی و خسارات وارد شده به دشمن. حسین آقا زیر لب گفت: «خدا به رزمندهها کمک کنه؛ جونشونرو کف دستشون گذاشتن و از وطن و ناموسشون دفاع میکنن.» ربابهخانم هم گفت: «دیروز زن همسایه، مهریخانم اومده بود دم در میگفت پسرش میخواد بره جبهه. بندهخدا داشت مثل ابربهاری اشک میریخت. گفت تازه دختریرو براش نشون کردن و قرار خواستگاری هم گذاشتن ولی پسرش گفته دفاع از خاک از همه چیز واجبتره. طفلک مادرش؛ طاقت نمیاره!» همین لحظه بود که محسن آمد و روبهروی آنها نشست. سرش بالا بود اما چشمانش را به قالی دوخته بود. محسن گفت: «پدرجان، مادرجان میخوام خبریرو به شما بدم.» هردوی آنها با تعجب به او نگاه کردند. محسن سکوت کرد؛ ربابهخانم گفت: «بگو پسرم، انشاءالله خیره!» محسن گفت: «بله مادر؛ خیره! میخوام برم جبهه.» حسینآقا هنوز ساکت بود. ربابهخانم با حیرت گفت: «جبهه؟! تو که هنوز 16سال بیشتر نداری!» پدر هم گفت: «پسرم سن تو هنوز مناسب جنگیدن و تفنگ دست گرفتن نیست. آدمهای بزرگتر از تو هستن که برن جنگ. تو که میدونی، من و مادرت چقدر دوستت داریم و اگه بری و خداینکرده اتفاقی برات بیفته، فکر کردی چی بهروز ما مییاد!»
محسن گفت: «پدرجان اگه هر کدوم از ما اینطوری فکر کنیم پس کی بره جنگ و از مردم و خاکمون دفاع کنه. من دیگه بزرگ شدم؛ یکی از دوستام رفته جبهه و شهید شده. شما به من یاد دادید که به فکر دیگران باشم؛ دستشونرو بگیرم، یاریگر درماندگان باشم. شما به من درس انساندوستی و اخلاق دادید. شما مادر؛ همیشه از خدا و پیغمبر و ائمه برام صحبت میکردی. از اینکه اونا نسبت به مردمشون بیتفاوت نبودن. خودشونرو فدای دین و اعتقاداتشون میکردن. منم میخوام برای دفاع از آرمانهامون، برای دینم، ناموسم و خاکم برم. بعد هم قرار نیست من اسلحه دست بگیرم که شما میگید سنت کمه! من دورههای امدادگری هلال احمر دیدم، میخواهم برم کمکحال اونایی باشم که دارن خونشونرو میدن!»
ربابهخانم با دستمالی که خودش گلدوزی کرده بود، اشکهایش را پاک کرد. حسینآقا هم بغض کرده بود و نمیدانست چه بگوید. میدید هرچه پسرش میگوید، حقیقت دارد. خودش همه اینها را به پسرش یاد داده بود؛ حالا چه کار باید میکرد. حسینآقا گفت: «محسنجان کمی صبر کن، منم میام تا باهم بریم جبهه…» ولی محسن قبول نکرد. لحظاتی بعد همه خانواده دور سفره نشسته بودند. هیچ کس میل به غذا نداشت؛ گاهی زیرچشمی نگاهی به هم میکردند و بعد به محسن چشم میدوختند.
چند روزی گذشت و دیگر حرفی از قضیه جبهه رفتن در خانه پیش نیامد. ربابهخانم چند روزی بود که درست غذا نمیخورد. پدر هم توی فکر بود و نمیدانست چکار باید کند؛ تا اینکه یک روز بعد از خشک کردن شالیها و الک کردنشان، وقتی به خانه بازگشتند محسن به پدر و مادرش گفت حالا که کارشان در شالیزار تمام شده، دنبال کارهای اعزام به جبهه میرود. گفت دلش میخواهد با رضایت آنها برود و دعای خیرشان بدرقه راهش باشد. دوست داشت آنها پشتیبانش باشند و تشویقش کنند. میگفت به گفته رهبر، به نبرد میرود. دوست داشت در آنجا به عنوان امدادگر خدمت کند. کمک و یاری مردم، در خونش جریان داشت و دلش را آرام میکرد.
روزی که داشت میرفت، دستان پینهبسته و زحمتکشیده حسینآقا و ربابهخانم را بوسید. پدر هم پیشانیاش را بوسید و او را در آغوش گرفت و برایش دعای خیر کرد. حسینآقا گفت: «تو افتخار ما هستی. تو سرمشق خانوادهای. امیدوارم به سلامت برگردی.» مادر هم او را بغل کرد و صورتش را بوسید و اشک مثل سیلابی از چشمهایش جاری شد. دلش نمیآمد او را از خود جدا کند. برایش چهارقل خواند. بعد او را از زیر قرآن رد کرد و کاسه آبی که در آن چند گلسرخ ریخته بود، پشت سرش ریخت.
همه خانواده اشک میریختند و در دل به وجود برادر شجاع خود افتخار میکردند. چند تا از همسایهها هم آمده بودند و او را بدرقه میکردند. مدتها گذشت؛ محسن به عنوان نیروی امدادگر فعالیت میکرد. پدر و مادرش از داشتن چنین پسری به خود میبالیدند ولی نگران نیز بودند و برای سلامتیاش دعا میکردند. گذشت تا اینکه یک روز از جبهه خبر آمد که در منطقه حاجعمران عدهای اسیر و شهید شدهاند اما محسن ناپدید شده و خبری از او نیست. پدر و مادر و تمام خانواده بیتاب شده بودند؛ از هرکجا میتوانستند، خبر گرفتند ولی بیفایده بود. هیچ کس چیزی نمیدانست. روزها و هفتهها و ماهها میگذشت ولی هیچ نشانی از محسن نبود. مادر هر روز به یاد او شمعی روشن میکرد و صدقهای میداد و چشم بهراه آمدن پسر عزیزش بود. پدر نیز هر وقت در شالیزار کار میکرد، محسن را در میان شالیزار میدید که کار میکند و به روی او لبخند میزند. مادر گاهی میگفت خواب محسن را میبیند. او را از دور میدید ولی هر بار که میخواست پسرش را در آغوش بگیرد، دستش نمیرسید و نیمههای شب با گریه از خواب بیدار میشد. سپس به سراغ عکس پسرش میرفت؛ عکس محسن را در دست میگرفت و با او حرف میزد: «پسرم حالت چطوره؟ چرا یه خبر به مادرت نمیدی؟ نمیدونی چه حالی دارم! روز و شب چشم انتظارتم. چشم به در دوختم تا شاید در باز بشه و تو از پشت در بیای توی خونه و بگی «سلام مادرجون». قربونت برم؛ آرزو دارم برگردی و باهم بریم زیارت آقا امامرضا(ع). میدونی شبها تا چشم روی هم میذارم چهره تورو میبینم. پسرک نور دیدهام، کاش الان نشسته بودی کنارم و منم دست میکشیدم روی سرت و برات از گذشتهها میگفتم… از زندگیم… از خاطرات کودکیات… از وقتایی که تورو پشت خودم میبستم و در شالیزار کار میکردم. تو گوش شنوایی برای درددلهای من داشتی. تو محرم رازهای من بودی عزیزکم. من که نا امید نمیشم؛ با طلوع آفتاب شروع میکنم به کار و از خدا میخوام امروز تورو پیشم برگردونه. میخوام برات از همون آشهای خوشمزه درست کنم که دوست داشتی. با نون محلی تازه.»
مادر همینطور با عکس پسرش حرف میزد و حرف میزد و روی چهره پسرش در عکس دست میکشید و زل زده بود به چشمان او تا اینکه کمکم پلکهایش سنگین میشد و خوابش میبرد.
حسینآقا که این حالتهای ربابهخانم را میدید، به هرجا که فکرش میرسید سر میزد؛ ستاد جنگ، هلال احمر و دفتر صلیب سرخ تا بلکه خبری از محسن بگیرد و به مادرش بدهد ولی هیچ گفته تازهای نمیشنید. کار خانواده انتظار بود و انتظار… همه دلشان برای محسن تنگ شده بود؛ برای لبخندش، مهربانیهایش و اخلاق خوبش. جایش واقعا خالی بود. دوستان و آشنایان هم مدام سراغش را میگرفتند.
القصه… از رفتن محسن هشت سال میگذشت. جنگ تمام شده بود اما خانواده هنوز امیدوار بودند. از بعضی دوستان و آشنایان خبرهایی میرسید. با بازگشت آزادگان، ربابهخانم شوق دیدار داشت. خانه و کاشانه را مرتب و آب و جارو کرد. زمزمههایی بود که محسن هم بازمیگردد. او بیتاب بود و امیدوار که پسرش هم در بین اسرای ایرانی آزادشده از بند اردوگاههای دشمن است. آرزو داشت او برگردد و آستینها را بالا بزند و برایش دختری پیدا کند و دامادی پسر دلبندش را جشن بگیرد. روزها با حسینآقا به محل ورود اتوبوسهای آزادگان میرفت و ساعتها صبر میکرد تا آزادگان را ببیند به این امید که یا پسرش را پیدا کند یا در جمع آنها کسی باشد که خبری از محسن به او بدهد و او را از چشمانتظاری در بیاورد.
تا اینکه سرانجام در بین آزادگان، یکی از دوستان محسن را که با او اعزام شده بود، دید و شناخت. اگرچه رنج اسارت و شکنجههای آن دوران هنوز برچهرهاش نشسته بود. دوست محسن که خودش امدادگر بود، گفت شاهد شهید شدن محسن بوده است. مدتی بعد هم گروههای تحقیق و تفحص در منطقه جنگی حاجعمران پلاک محسن و بقایای پیکرش را پیدا و برای خاکسپاری به رشت منتقل کردند. ربابهخانم اگرچه مثل همیشه شاکر خداوند بود و از سالها چشمانتظاری درآمده بود اما حالا مزاری از پسرش داشت که به آنجا برود و یک دلسیر گریه و بار دلش را سبک کند. مادر شهید محسن دیگر مثل شمعی در باد شده بود… تا اینکه چند سال بعد از خاکسپاری محسن دیگر طاقت دوری او را نداشت؛ بله! ربابهخانم از دنیا رفت و به پسر دلبندش پیوست.
سالها گذشته بود؛ حسینآقا دیگر حسابی تنها شده بود؛ علاوه بر جای خالی پسرش، حالا دیدن جای خالی همسرش هم او را اذیت میکرد. سر خاک همسر و پسر شهیدش میرفت و برایشان قرآن میخواند و دعا میکرد. بقیه اوقات را هم سعی میکرد با کار در شالیزار خودش را سرگرم کند. یک روز وقتی مشغول کار در آنجا بود، از لابهلای جنبیدن ساقههای برنج، متوجه چیزی شد. احساس کرد صدای خنده و صحبت ربابهخانم و محسن را میشنود. به آن سمت حرکت کرد و به نظرش آمد که ربابهخانم و محسن سفرهای پهن کردهاند و میخواهند غذا بخورند اما انگار منتظر او بودند. حسین آقا لبخندی زد و به آرامی به سمت آنها قدم برداشت؛ مواظب بود ساقههای سبزرنگ برنج را زیر پایش له نکند. سنجاقکی پرواز کرد و آمد و روی یکی از ساقهها نزدیک محسن و ربابهخانم نشست. نسیم به آرامی در شالیزار میوزید.
پایان/