کوچ بیخبر
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ایثارگر صمدالله دمرچلو روایت میکند: یکی از زیباترین جاذبههای جبهه، صفا و صمیمیتی بود که بچهها را با هم پیوند میداد. معمولاً در آنجا گروههای چند نفره با هم دوستیهای عمیق و محکمی برقرار میکردند که هرگز گسستنی نبود و یکدیگر را در کارها یاری میدادند و حسابی هوای همدیگر را داشتند. من هم مثل تمام بچههای دیگر دوستی داشتم به نام مجید که صمیمیتی عجیب بین من و او وجود داشت هر دوی ما در واحد تخریب کار میکردیم واحد تخریب واحدی بود که در خنثی کردن مینها فعالیت داشت.
شب قبل از عملیات من و مجید بیرون سنگر نشسته به آسمان صاف و پرستاره نگاه میکردیم شب بسیار زیبایی بود. بیمقدمه از مجید پرسیدم. به نظر تو فردا کی شهید میشه؟ مجید با لحنی گرم گفت خب معلومه هر کس که زودتر به میدان مین برسه.
آن شب پس از مدتی گفتوگو مشغول خواندن نماز شدیم صبح وقتی مجید از کوله دستی، سربندی را که روی آن یا زهرا نوشته بود، درآورد و به پیشانیش بست، یکباره دلم فرو ریخت. آن روز صبح چهرهاش با همیشه فرق داشت دائماً به فکر او بودم و در طول مسیر یک لحظه چهرهاش از جلوی چشمانم دور نشد. به میدان مین که رسیدیم مشغول شدیم.
هنوز لحظاتی نگذشته بود که صدای انفجار مهیب دشت را پر کرد. سر خود را برگرداندم و بدن خونآلود مجید را که کنار سیمهای خاردار اطراف زمین افتاده بود، دیدم، به طرفش دویدم و آرام او را در آغوش گرفتم، صورتش را غرق بوسه کردم و با گریه گفتم بیمعرفت این بود رسم رفاقت! چرا رفتی و تنهایم گذاشتی مگر ما دوستان خیلی صمیمی نبودیم، اما او دیگر صدای مرا نمیشنید و گریه هم کاری از پیش نمیبرد.
منبع: کتاب نسل آفتاب (جلد ۱)