گزارش میدانی/

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

پنجشنبه, ۱۹ تير ۱۴۰۴ ساعت ۲۰:۳۳
روزهاست که ذهن و دلم درگیر جنایتی عظیم است؛ جنایتی که نه‌تنها بر پیکر این ملت زخم زد، بلکه آتشی بر دل تمام ایرانیان انداخت. بعد مدتها که پای رفتن و دیدن داغ بر دل نشسته هم‌وطنانم را نداشتم، امروز پنجشنبه ۱۹تیرماه تصمیم به رفتن گرفتم تا شاید دینی از این شهدا را از دوش بردارم. 

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، حمله بی‌شرمانه رژیم غاصب صهیونیستی به خاک ایران، شهدای بی‌گناهی را از ما گرفت که هیچ‌ گناهی جز زیستن با عزت و دفاع از وطن نداشتند. هر روز که می‌گذشت، دلم بیشتر برای خانواده‌های داغ‌دیده می‌سوخت. در ذهنم می‌پرسیدم: آن‌ها چه می‌کشند؟ چه می‌گذرد بر دل مادری که تابوت فرزندش را به دوش کشید؟ بر همسری که کودک یتیمش را در آغوش گرفته و بی‌صدا گریه می‌کند. چه بر آنها می‌گذرد؟ فکر کردن به این صحنه‌ها پای رفتن به قطعه ۴۲ بهشت زهرا را در این چند روز از من گرفته بود. احساس میکردم توان دیدن این صحنه‌ها را ندارم. 

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

با این‌که به شدت دلم می‌خواست در مراسم‌های تشییع حضور پیدا کنم، اما می‌دانستم قرار است صحنه‌هایی را مشاهده کنم که مدت‌ها در تار و پود وجودم نقش ببندد. اما امروز، پنجشنبه، تصمیم گرفتم بغض را کنار بگذارم و خود را به دل ماجرا برسانم. به بهشت زهرا (س)، قطعه ۴۲، رو به روی سالن ۷۲ تن. جایی که بغض‌ها فریاد می‌شوند و اشک‌ها راویان مظلومیت هستند. 

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

شنیدن صدای امید و مقاومت

در مسیری که به سوی بهشت زهرا می‌رفتم، صدای رسا و آرام رهبر معظم انقلاب از رادیوی ماشین پخش می‌شد. ایشان می‌فرمودند: «دشمن ملت ایران همان دشمن ملت فلسطین، لبنان، عراق، مصر، سوریه و یمن است. باید کمربند استقلال از ایران تا غزه و لبنان و همه کشورهای اسلامی را محکم ببندیم.» این جملات، مانند پتکی بر وجدانم کوبیده می‌شدند. ذهنم درگیر این حقیقت بود که چقدر این مردم، این سرزمین، تنها در برابر جهان ایستاده‌اند و مظلومانه عزیزترین‌هایشان را قربانی کرده‌اند. از سوی دیگر شنیدن صدا رهبر برایم صدای امید بود، صدای مقاومت، صدای کسی که نگذاشت ما در اندوه، تنها باشیم. 

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

یک‌دلی ملت ایران در روزهای سخت

وقتی به محوطه قطعه ۴۲ رسیدم، با انبوه جمعیتی روبه‌رو شدم که فارغ از ظاهر، لباس، سن و طبقه اجتماعی، در یک‌چیز مشترک بودند: «دل‌های سوخته.» دل‌هایی که برای شهدا می‌تپید و اشک‌هایی که بی‌اختیار جاری می‌شد. آنجا فهمیدم که این ملت، با تمام اختلاف‌ها، وقتی پای خاک و شرف در میان باشد، یک‌دل می‌شوند.

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

سنگ مزار سه‌طبقه؛ ویژه پدر، مادر و فرزند خانواده

در ادامه مسیرم، با دلی آکنده از غم و قدم‌هایی سنگین، با تصویری که جگرم را سوزاند رو به رو شدم خانواده «حاجی‌میری» تصویری که مطمئنم تا مدت‌های زیادی بهش فکر خواهم کرد. خانواده گرم و صمیمی که در قالب یک عکس بالای سنگ مزاری سه طبقه نصب شده بود. سنگ مزارشان تازه بود، سرد و بی‌صدا، و در اطراف آن خبری از گریه‌کن و جمعیتی پرهیاهو نبود. کل خانواده در این حادثه به شهادت رسیده بودند. قلبم بیشتر مچاله شد و سعی کردم به مسیرم ادامه دهم تا به بقیه شهدا بپردازم.

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

«سهیل» یک نابغه بود

چند قدم جلوتر، چشمم به سنگ مزار کوچکی افتاد که با خواندن نامش، آتش به جانم افتاد: شهید «سهیل کطولی» کودک ۱۱ ساله که در آغوش مادرش شهیده «سونا حقیقی» در بمباران شهرک شهید چمران به شهادت رسیدند.

نفسم گرفت. بغض گلوم را فشرد. کودک بودنش، مظلومیت نگاهش، سکوت غم‌انگیز پدربزرگی که کنار سنگ مزار فرزندانش نشسته بود و فقط آرام قرآن می‌خواند و می‌گفت: «سهیل من نابغه بود…»

کلماتش کوتاه بود، اما وزنش سنگین‌تر از هر ‌کلامی بود. 

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

مرتضی ۲۴ساله یک مرد واقعی بود

در ادامه، به مزار شهید «مرتضی عباسی» رسیدم. دوستانش حلقه‌وار دور مزار جمع بودند. از آن‌ها خواستم برایم از مرتضی بگویند. لبخند تلخی بر لب‌شان نشست و گفتند: «فقط خوبی بود… مرد بود…»

اما یکی از دوستانش که در لحظه شهادت کنارش بوده، حاضر شد از آن روز برایم بگوید. صدایش لرزان اما مصمم بود. حرف‌هایش از عمق جانش بیرون می‌ریخت. از دلاوری مرتضی گفت، از شوخی‌هایش، از سکوت عجیبش درست یک ساعت قبل از شهادت. 

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

 داستان‌های عاشقانه همسر شهید 

در حال گفت‌وگو با یار و همراه شهید مرتضی عباسی بودم که نگاهم ناگهان به تصویر مردی قیور که لباس ارتشی بر تن داشت، افتاد. بنری که از این شهید بالای سر سنگ مزارش نصب شده بود در همان نگاه اول، مردانگی و رشادت را هم‌زمان فریاد می‌زد. حس عجیبی در دلم پیچید. بی‌اختیار، قدم‌هایم من را به سمت آن مزار کشاندند. وقتی نزدیک‌تر شدم، بانویی جوان را دیدم که با چادری مشکی، باوقار و آرام کنار مزار نشسته بود. نگاهش پر از صبوری بود. چهره‌ای داشت که درد را در خودش دفن کرده بود اما هنوز در برق چشم‌هایش، ردی از عشق دیده می‌شد. عشقی که صدایش فراتر از هر زمان و مکانی بود. این بانو حس عجیبی داشت، جوانی‌اش، نگاهش، مرا مجذوب خود کرده بود. 

آهسته کنارش نشستم. دستانش را در دستانم گرفتم.

گفتم: «شما چه نسبتی با شهید سرافراز سرهنگ محمد علیزاده دارید؟» بدون مکث، با صدایی آرام اما محکم و مصمم، گفت: همسرم بود… همسرم، رفیق جانم، تکیه‌گاهم…» از او خواستم اگر برایش سخت نیست، برایم از همسرش بگوید. تماما به بنر بزرگی که بالای سر مزار همسرش نصب شده بود نگاه می‌کرد. در همین حین، لبخند محوی بر لبش نشست. نفس عمیقی کشید و شروع کرد. نحوه بیانش، تعبیرش و آنچه می‌گفت، فقط یک روایت ساده نبود. شعر بود. نجوای عاشقی بود. واژه به واژه‌اش بوی مهر و محبت می‌داد، بوی ۱۲ سال‌ هم‌نفسی عاشقانه. از علاقه محمد به وطن گفت، از عشق بی‌پایانش به شهادت. از آخرین دیدارش و خواب‌هایی که هر شب بعد از شهادت محمد می‌بیند. 

آن‌قدر روایتش گرم و صمیمی بود، آن‌قدر عاشقانه از همسر شهیدش گفت که ناگهان به خودم آمدم و دیدم اشک، آرام و بی‌اجازه از گونه‌هایم جاری‌ شده. داشتم به این فکر می‌کردم که عشق اگر خالص باشد، اگر با ایمان گره خورده باشد، حتی مرگ هم نمی‌تواند آن را از بین ببرد. این زن، هنوز عاشق بود. شهادت فقط پایان یک زندگی نیست. شروعی‌ست برای عاشقی ابدی.

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

امروز، در این بعدازظهر داغ تیرماه، در کنار ده‌ها مادر، همسر، خواهر، فرزند و پدر شهید نشستم. هیچ‌کدام نیازی به معرفی نداشتند. لباس سیاه، چشم‌های خسته، اشک‌های بی‌وقفه، لبخندهای محو و آمیخته با افتخار… همه‌شان نشانه بودند.

 

حرف زیاد بود. درد زیادتر. اما چیزی که قلبم را آرام کرد، دیدن این بود که این ملت با همه داغ‌هایی که به دل دارند، هنوز ایستاده‌اند. هنوز «شهید» برایشان فقط یک واژه نیست؛ یک مسیر است، یک عهد است.

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

در این روزها از زبان این دل‌های داغ‌دیده، بیشتر در نوید شاهد روایت خواهد شد. از مادرانی که فرزند دادند، اما ایمان‌شان را از دست ندادند. از همسرانی که یتیمی را با صبر به جان خریدند. از کودکانی که در نبود پدر، بزرگ می‌شوند.

قطعه ۴۲؛ جایی میان اشک و افتخار

موقع برگشت و در طول مسیر فقط یک جمله مرحم حالم بود «ایران زخمی شده اما خم نشده.» این ملت، عزیزشان را دادند، اشک ریختند، بار غم را بر دوش کشیدند اما هر قطره اشک‌شان و غمشان مشتی است بر دهان دشمن. 

 

تا قبل از امروز پای آمدن به بهشت زهرا را نداشتم و پس از تجربه امروز پای رفتن از قطعه ۴۲ را نداشتم. ساعت‌های زیادی همراه این خانواده‌های داغدار بودم و با اشکشان اشک ریختم و با خاطرات شیرینشان از شهید لبخند بر لب زدم. 

 

انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده