به یاد شهید «احمدعلی نیری»؛

در این دیده درآیید و ببینید خدا را...

سه‌شنبه, ۳۱ تير ۱۴۰۴ ساعت ۱۵:۱۳
این شهید ۱۹ ساله، از همانهاست که بقول امام (ره)، یکشبه ره صدساله رفت و سجاده نشین عشق در مسلخ مرگ سرخ شد. در یک لحظه، خدا را دید و به آنچه که عارفان سالک، در حسرت رسیدن و دیدنش بودند، رسید. در نوجوانی با خدا معامله کرد، چشم از یک گناه پوشید و به بالاترین مقامات معنوی و عرفانی رسید. شان و مقام این شهید عارف، چنان است که بزرگمردی، چون مرحوم «آیت الله حق شناس» از علمای بزرگ تهران در حق او فرمود: «این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می‌گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و…، اما من را بی حساب و کتاب بردند. رفقا! آیت الله بروجردی هم حساب و کتاب داشتند. اما من نمی‌دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!...»

در این دیده درآیید و ببینید خدا را...

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و نهم تیر، روز میلاد شهیدی است که پس از تولد ظاهری، یک تولد دیگر را نیز تجربه کرد و بار دیگر از خویش زاده شد. شهیدی که در یک لحظه، از گناهی گذشت و چشم بر یک نادیدنی بست و از آن دم، چشمش به عوالمی شگرف از حقایق و اسرار حرم ستر و عفاف غیب و ملکوت، گشوده گشت و شاهد نادیدنی‌های عالم جان شد. این تولد دوباره بود که او را شایسته مقامی به عظمت شهادت کرد و این خلعت کرامت را بر تن او پوشاند. این جوان در عبودیت و عرفان به چنان شناخت و شهودی رسید که مقام تقوا و تهجد و احتیاط و زهد و ورع و طهارت و خلوص او زبانزد همگان بود و الگویی عملی و مجسم از پرهیزکاری و پاکی در میدان رزم و حماسه بود. شهادت او اما، نه نقطه پایانی بر این عروج و سلوک الی الله، که خود، آغازی دیگر در این سیر جاودانه بود و قله ای در این فتح الفتوح روح... شهید بزرگوار «احمدعلی نیری» در چنین روزی دیده به جهان گشود تا آیت و حجتی باشد بر اینکه: «رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند...» و او یک معجزه مجسم از آسمان، در میان خاکیان و اهل زمین بود. آنگونه که عارف و عالم ربانی، مرحوم آیت‌الله حق‌شناس (طاب الله ثراه) شب اول پس از روز خاکسپاری او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا وقتی به همراه چند نفر از دوستان به منزل این شهید رفته بودند، خطاب به برادر این شهید فرمودند: «من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است؛ اما نه روی زمین! بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد وگفت تا زنده‌ام به کسی حرفی نزنید! او از عفاف چشم به این مقام رسید...» او در 27 بهمن 1364 از این جهان رفت و محرم حرم وصال و جوار قرب جاوید جانانه شد اما عطر حضور کوتاه مدتش در میان ما زمینیان، تا ابد، رایحه روایح روحانی عالم قدس است و: «این، قصه‌ی اوست: آفتاب آمد و رفت...»

در این دیده درآیید و ببینید خدا را... 

آیت الله حق شناس گفت: «من به حال و روز این جوان، غبطه می‌خورم»!

 

احمد علی نیری در سال ۱۳۴۵ و در روستای «آینه‌ورزان» یا «عین ورزان» دماوند به دنیا آمد. خانواده‌اش در کودکی او به تهران مهاجرت کرده و در محله مولوی ساکن شدند. پدرش محمود و مادرش، بی بی نام داشت. تا سوم راهنمایی درس خواند. از همان زمان کودکی پای او به مسجد امین‌الدوله که آیت‌الله حق‌شناس امام جماعتش بود، باز شد. این آشنایی تاثیر زیادی در شکوفایی و شکل گیری شخصیت او داشت و عامل اصلی تربیت اخلاقی و اعتقادی و معنوی او شد. آیت الله عبدالکریم حق شناس از اساطین معنویت و اخلاق و عرفان در تهران و مهذب نفوس و معلم تقوی و از ستون های اصلی تربیت و تهذیب اخلاقی و معنوی جوانان مستعد و مشتاق در طول بیش از هفتاد سال در این شهر بود. مقام معظم رهبری پس از رحلت این عالم ربانی در بیان فضیلت او فرمودند: «این روحانی پرهیزکار و پاکنهاد بهدلیل تربیت جوان‌‎‎های مؤمن و معرفتجو در ده‎‎‎ها سال، حق بزرگی بر گردن همه‌ مشتاقان معـارف اسـلامی دارد و امید است برکات ناشی از نفـس پاک و مؤثر ایشان همواره مستدام باشد.» احمدعلی به اصطلاح، پامنبری حلقه درس و وعظ آیت الله حق شناس بود و درس او برایش زمزمه محبتی بود و طریقی برای وصول به کوی معرفت. او که زمینه کافی را داشت و دلش مستعد و مهیا بود، از او درس حق شناسی گرفت و از همان نوجوانی به رفتار خود مراقبت داشت و در محاسبه نفس و تعبد و تقوی، جدیت و اهتمام تمام می ورزید. احمدعلی، یكی ازشاگردان خاص آیت‌الله حق شناس بود و سیر و سلوك معنوی را از ۱۰ سالگی و در محضر ایشان آغاز كرد. مسیری كه در موقع شهادتش در حالی كه تنها ۱۹ سال سن داشت، از او یك عارف واصل ساخته بود. یك بار حضرت آیت‌الله حق‌شناس نماز خواندن ایشان را می‌بیند. آن موقع احمدعلی در سنین نوجوانی بود. بعد به حجت‌الاسلام حاج حسین نیری (برادر احمد) می‌گوید: «من به حال و روز این جوان غبطه می‌خورم!»

 

در این دیده درآیید و ببینید خدا را...

یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند...

 

بارزترین صفت عارف شهید احمدعلی نیری، ادب و مهربانی و تواضع او بود. هیچ كس از او بیادبی ندیده بود. احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچّههای مسجد بود. همه بچّهها را مؤدبانه صدا میكرد. هیچ كس در حضور او كوچك نمیشد. ممكن نبود با كسی به خصوص نوجوانان با تندی و خشونت برخورد كند. بزرگترین عامل جذب او هم همین ادب و مهربانی بود. در مقابل تمام تازهواردها از جا بلند میشد و احترام میكرد. برای تشویق بچّهها به آنها هدیه میداد كه بیشتر هدایا هم كتاب بود. هرگز ندیدیم كه در امور معنوی و عبادی و اعتقادی، كسی را ملزم و مجبور كند، بلكه آنقدر عاشقانه از زیباییهای اعمال دینی میگفت تا همه به آن گفتهها با میل قلبی و خواست درونی خود عمل كنند. اگر موضوع خندهداری گفته میشد، همانند همه میخندید؛ امّا در مقابل معصیت و گناه واكنش نشان میداد. همه میدانستند كه اگر در مقابل احمد آقا غیبت كسی را انجام دهند، با آنها برخورد خواهد كرد. در كنار این موارد باید ادب در مقابل قرآن و اهل بیت (ع) را اضافه كرد. احمد آقا بسیار اهل توسل بود. درباره قرآن هم هر روز خواندنِ با دقّتِ و تلاوت توام با تدبر قرآن را فراموش نمیكرد. او در وصیتنامه خود نیز به قرآن سفارش كرده است. تأكید فراوانی بر نظارت بر اعمال خود و محاسبه نفس داشت. از همان زمان كودكی به حق‌الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واكنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند كه اگر در مقابل او غیبت كسی را بكنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد كرد. احمد در هیچ شرایطی امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد.

 

در این دیده درآیید و ببینید خدا را...

از آن لحظه دری از عالم بالا به رویم گشوده شد!

 

اما چه شد که احمدعلی به این مقام رسید؟ یک تحول بزرگ و یک لحظه امتحان انتخاب میان گناه و بندگی، میان وسوسه نفس و عبودیت حق، چشم بصیرت او را به عالم بالا گشود و دری از آسمان بر روی او باز کرد. او جریان این اتصال  ناگهانی از پس آن انتخاب و امتحان سخت و در مصاف غریزه و تمنای تن با  را به یکی از دوستانش گفته بود و از او قول گرفته بود تا زنده است این ماجرا را برای کسی تعریف و بازگو نکند. روایت را از «دکتر محسن نوری» از نزدیکترین دوستان شهید بشنویم:

«یك روز بهش گفتم من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و می خواست بحث را عوض كند اما من دوباره سوالم را تکرار کردم. بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید. همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یكی از بزرگترها گفت احمد آقا برو كتری روآب كن بیار. منم راه افتادم راه زیاد بود كم كم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیك شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یک‌دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم. بدنم شروع كرد به لرزیدن. نمیدانستم چه كار كنم .همان جا پشت درخت مخفی شدم. می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وكنار رودخانه، چندین دخترجوان مشغول شنا بودند... همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا كمك كن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میكند كه من نگاه كنم هیچ كس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم. كتری خالی را برداشتم از جایی دیگر آب تهیه كردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست كردن آتش شدم به سختی آتش را آماده كردم و خیلی دود توی چشمم رفت و اشكم جاری بود. یادم افتاد حاج آقا گفته بود هركس برای خداگریه كند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم ازین به بعد برای خدا گریه می‌كنم. حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت كنار رودخانه هنوز دگرگون بودم. اشك می‌ریختم ومناجات می‌كردم. خیلی باتوجه گفتم: یا الله یا الله… به محض تكرار این عبارات، صدایی شنیدم كه از همه طرف شنیده می‌شد به اطرافم نگاه كردم؛ صدا از همه سنگریزه‌های بیابان و درختها و كوه می‌آمد!... همه یکصدا و یکزبان می‌گفتند: سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! از آن موقع كم كم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد. در این لحظه، احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»

 

در این تهران بگردید ببینید مثل احمد پیدا می‌کنید؟!

 

شاید هیچکس به اندازه حکیم و عارف واصل، مرحوم آقای حق شناس که معلم و مربی معنوی و سیر و سلوک این شهید بود، او را به حقیقت و کمال، آنچنان که شایسته است، نشناخت. مرحوم حق شناس، کرامات عجیبی از این بنده خالص و خاص خدا بیان کرده بود و بارها اطرافیان، این جمله را از ایشان نقل کرده بودند که: «در این تهران بروید بگردید، ببینید مثل احمد پیدا می‌کنید؟»  

 

دارم می‌رم دستبوس مولا!...

 

«یک بار با احمد آقا و بچه های مسجد عین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت. راننده گفت: اگر می خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید، کلا یک ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم به سمت مغازه‌ها. یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! یکی از رفقایم را صدا کردم گفتم: به نظرت احمد آقا کجا می ره؟! دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیب او کردیم. آن زمان مثل حالا نبود. حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود. ماهم به دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد. یک دفعه احمد اقا برگشت و گفت؟ چرا دنبال من می آیید؟! جا خوردیم. گفتیم: شما پشت سرت رو می بینی؟چطور متوجه شدی؟ احمد آقا گفت: کار خوبی نکردید. برگردید. گفتیم: نمی شه، ما با شما رفیقیم. هرجا بری ما هم میایم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنهگفت: خواهش می کنم برگردید. ما هم گفتیم: نه! تا نگی کجا می ری ما بر نمی‌گردیم! دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی سرش را انداخت پایین. با خودم گفتم: حتما تو دلش داره مارو دعا می کنه! بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید؟ ما هم که از همه احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو؟ مگه کجا می خوای بری؟! نفسی کشید و گفت: دارم می‌رم دستبوسی مولا. باور کنید تا این حرف را زد زانو های ما شل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد آقا این رو گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله... نمیدانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم.
ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره‌اش برافروخته بود. با کسی حرف نزد و سرجایش نشست. از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) پیش آمد.»

 

خبری که شهید از شهادت خود در عالم رویا داد

 

مادر شهید، روایتی عجیب دارد از خبری که شهید در عالم رویا از شهادت قریب الوقوع خود به او داده بود: «سه ماه بود که احمد به جبهه رفته بود. به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم. نگران احمد بودم. به بچّهها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. یک روز دیدم رادیو مارش عملیّات پخش میکند. نگرانی من بیشتر شد. ضربان قلب من شدیدتر شده بود. مردم از خبر شروع عملیّات خوشحال بودند، امّا واقعاً هیچ کس نمیتواند حال و هوای مادری که از فرزندش بیخبر است را درک کند. همه میدانستند احمد بهترین و کم آزارترین فرزند من بود. خیلی او را دوست داشتم. حالا این بیخبری خیلی من را نگران کرده بود. مرتب دعا میخواندم و به یاد احمد بودم. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه من نشست. بعد کبوتر دیگر در کنار او قرار گرفت و هر دو به سوی آسمان پر کشیدند. حیرتزده از خواب پریدم. نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده‎‎ی ماست!؟ دوباره خوابیدم. این بار چیز عجیبتری دیدم. این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید. در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکهی خدا به زمین آمده بودند! هودجی یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده میشد در میان دستان ملائکه است. آنها نزدیک ما آمدند و پسرم احمد علی را در آن سوار کردند. بعد هم همهی ملائک به همراه احمد به آسمانها رفتند. روز بعد چند نفر از همسایهها به خانهی ما آمدند و سراغ حسین آقا را میگرفتند! گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر میکردند حسین آقا همراه ایشان بوده است. گفتم حسین آقا در خانه است، من ناراحت احمد علی هستم. همان روز مادر شهید جمال محمد شاهی را هم دیدم. این مادر گرامی را از سالها قبل در همین محل میشناختم. ایشان سراغ احمد علی را گرفت. گفتم: بیخبرم. سپس رؤیای عجیبی را برایم تعریف کرد، ایشان گفت: «در عالم خواب به نماز جمعهی تهران رفته بودیم. آنقدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت. بعد اعلام کردند که امام زمان (عج) تشریف آوردهاند و میخواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند! من با سختی جلو رفتم. وقتی خواستند نام شهید را بگویند خوب دقت کردم. از بلندگو اعلام کردند: شهید احمد علی نیری!... بعد هم آمدند منزل ما و خبر شهادت احمد علی را اعلام کردند. مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حقشناس و عباراتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود. بعد از اینکه حضرت آقا این حرفها را زدند، دوستان احمد هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند. عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیار عادی داشت.»

 

تو را ز کنگره‌ی عرش می‌زنند صفیر...

 

یکی از همرزمان و شاهدان حادثه چنین گفته است: «روز 27 بهمن 1364 در مراحل تکمیلی عملیات والفجر 8 و چندروز پس از فتح فاو، گردان سلمان از لشکر 27 محمدرسول الله (ص) ماموریت داشت تا مواضع مشخصی را دنبال کند. در ابتذای ستون درحال حرکت بودیم. یک طرف ما باتلاق و طرف دیگر ما دشت بود. به سرعت از مسیر جاده در حرکت بودیم. در حال رسیدن به خاکریز و سنگرهای پدافندی بودیم که یک خمپاره در ابندای ستون به زمین نشست. نفر جلویی من که یک جوان حدودا بیست ساله بود، به زمین افتاد. یک ترکش خمپاره، درست از پهلوی چپ او وارد و به قلب او اصابت کرده بود.»

 

دستی که همچنان روی سینه ماند!

 

یكی از دوستان و همرزمان شهید نیری كه شاهد لحظات شهادت او در عملیات بود، خاطره‌ای شگفت از او نقل می‌كند: «در لحظه شهادت تركشی به پهلویش اصابت كرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست او را بلند كنیم. وقتی روی پاهایش ایستاد رو به سمت كربلا؛ دستش را به سینه نهاد و آخرین كلام را بر زبان جاری كرد: السلام علیك یا ابا عبدالله... احمدعلی موقع خاكسپاری با اینكه شش روز از شهادتش می‌گذشت ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه‌اش قرار داشت!»

 

بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید...

 

یکی از بستگان نزدیک شهید از اولین نوروز و کمتر از چهل روز پس از شهادت شهید، روایتی عجیب نقل کرده که بی شباهت به حالت و کیفیت خاص تربت و مزار شهید «سیداحمد پلارک» نیست:

«نوروز سال ۱۳۶۵ از راه رسید. مراسم چهلم احمد آقا نزدیک بود. برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر. عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی بهشت زهرا (علیها السلام) شدیم. سنگ قبر و تابلوی آلومینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم. بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعه۲۴ رفتیم. کسی در بهشت زهرا (ع) نبود. نمنم باران هم آغاز شده بود. من همینطور که مشغول کار بودم خاطراتی را که با احمد آقا داشتم مرور میکردم. من پسر عمو و داماد خانوادهآنها بودم. از کودکی با هم بودیم. کار نصب سنگ قبر تمام شد. برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم باید کمی از بالای قبر را گود میکردیم تا پایههای تابلو در زمین قرار گیرد. باران شدید شده بود. لحظات غروب بود. خاک آنجا هم سُست بود. من روز زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی درست شد. دست من تا کتف توی گودال میرفت و خاکها را به بیرون میریخت. متوجه شدم سنگی جلوی کار مرا گرفته. اینقدر فکرم مشغول بود که فکر نکردم گودال خیلی عمیق شده و ممکن است به محل قبر برسم! دور سنگ را خالی کردم و آن را بیرون کشیدم. در آن لحظات غروب یک دفعه دیدم زیر سنگ خالی شد! با تعجّب سرم را پایین آوردم. دیدم سنگی که در دست من قرار دارد از سنگهای بالای لحد است و اکنون یک راه به داخل قبر ایجاد شده! رنگم پریده بود. چرا من دقّت نکردم؟ برای چی اینقدر اینجا را گود کردم؟ همین که خواستم سنگ را سر جایش قرار دهم آنچنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکردهام! میخواستم همینطور سرم را داخل گودال نگه دارم و این عطر دلنشین را استشمام کنم. سرم را بالا گرفتم. بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود. آن موقع اطراف قبر گلکاری نشده بود. فقط بوی نم باران به مشام میرسید. با خودم گفتم: احمد چهل روز پیش شهید شده. مگر نمیگویند که جنازه بعد از چند روز متعفن میشود؟! دو باره سرم را داخل قبر کردم. گویی یک شیشه عطر خوشبو را داخل قبر او خالی کردهاند… سنگ را سر جایش قرار دادیم. تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقا را برای مراسم چهلم آماده کردیم. وقتی میخواستیم برگردیم دو باره ایستادم و به قبر او خیره شدم. اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیای خدا، سالم و مطهر مانده است.»

پایان/ ز

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده