خواهر شهید «نورالله احمدی» نقل میکند: «آخرین باری که میخواست به جبهه برود، همه فامیل برای بدرقه به منزل ما آمدند. حالت خاصی داشت. چهرهاش نورانی شده بود.»
برادر شهید «منصور احتشامی» نقل میکند: «خیلی سختی کشید تا او را به جبهه اعزام کنند ولی نشد. به محض اینکه دوران خدمتش تمام شد، دیگر طاقت نیاورد. سریع تصمیم گرفت برود جبهه. من فکر میکنم شهادت، نتیجه اعتقاد و ایمان راسخ او بود.»
مادر شهید «منصور احتشامی» نقل میکند: «نه شب خواب داشت و نه روز آرامش! عجله داشت سپاه زودتر قبول کنه بره جبهه. خیلی با خدا بود. همیشه از خدا شهادت میخواست.»
برادر شهید «سید علیاصغر کاظمی» نقل میکند: «میگفت: چقدر قشنگه که آدم وقتی شهید میشه، قرآن توی جیبش باشه و تا وقتی که خدا رو ملاقات میکنه پاک باشه.»
شوهر خواهر شهید «مختار گندمچین» نقل میکند: «مختار هر از گاهی مکثی میکرد و گاه به مردم و گاه به آسمان نگاه میانداخت. علی گفت: کجایی مختار؟ نور بالا میزنی، نکنه میخواهی شهید بشی؟»
خواهر شهید «محمد رامهای» نقل میکند: «مادرم گفت: خوش به حال شما مردها، میرین جبهه و وظیفهتون رو انجام میدین. ما زنها چی؟ گوشه خونه بشور و بساب و آخر هیچی! گفت: شما فقط با انقلاب باشین، احترام امام رو داشته باشین و بچههاتون رو انقلابی تربیت کنین، اونوقت بزرگترین خدمت رو به امام کردین.»