پدر شهید «سید محمد میرکمالی» نقل میکند: «انگار ناراحتیش نمیخواست تمام بشود. بهش گفتم: پاشو لباس بپوش! شناسنامهات رو بردار بریم! یک ربع نشد پایگاه بسیج بودیم. داشت زیر لب چیزهایی میگفت. گفت: نذر کردم؛ داشتم میگفتم: یا اباالفضل(ع) دستم به دامنت، ببینم چه کار میکنی!»