نوید شاهد - یکی از همرزمان شهيد "عليرضا کيهانپور" در خاطره ای روایت می کند: « همیشه یک چفیه ی نخ نما دور گردنش بود. لباس خاکی بسیجی اش هم کهنه و رنگ و رو رفته بود. اما...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
حاشیه ی اردوگاه را که نگاه می کردی سنگری کوچک در قاب چشمانت شکل می گرفت.هر بیننده ای توجهش به آن سنگر کوچک جلب می شد و اگر به سمت آن سنگر می رفتی و به داخل آن سرک می کشیدی ، علیرضا را می دیدی که با خدای خودش خلوت کرده.
مرد رو به مسافر بغل دستی اش که زنی میانسال بود کرد و گفت: این مملکت این همه نفت داره اونوقت باید مثل گداها زندگی کنیم. زن برآشفت و گفت : چی می گی شما؟ این مملکت به لطف شاه آباد شده...