شهید بهروز بازیار

شهید بهروز بازیار

خاطره ای از شهید بهروز بازیار (3) / عمليات با رمز يا علي ابن ابيطالب (ع)

در تاريكي شب به راه افتادند، آفتاب تند روز جای خود را به بـاد خنـك شبانگاهي كوير داده بود؛ از بخت خوش بچه ها، ماه در آن شـب پنهـان بـود. تاريكي و سكوت عجيبي به صحرا حكم ميراند و گه گاهی صـدای انفجـاری در دور دست و يا شليك منور و رگباري بي هدف كه نـشانگر بـي تـوجهی دشـمن بود…

خاطره ای از شهید بهروز بازیار (2) / خواستگاری

بار چندمي بـود كـه بـه جبهـه اعزام ميشد. ديشب با بابا حاجي و ننه جان و بقيه طايفـه، رفتـه بودنـد خواسـتگاري وشيريني خورده بودند.

خاطره ای از شهید بهروز بازیار (1) / ننه! دعا كن شـهيد شـم

موقع خداحافظي ننه جان مثل هميشه سرش را بالا گرفت تـا اشـكهايش نريزد. اين چيزي بود كـه بهـروز خواسـته بـود، ولـي ديگـر بيـشتر از ايـن را نمي توانست.
طراحی و تولید: ایران سامانه