نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
شهید محمدحسین زنگی آبادی
«هر کار کردم او را از رفتن منصرف کنم نشد، اما وعده‌ای به من داد که قلبم آرام گرفت و بهانه‌هایم کمتر شد گفت عزیزم هر درختی با خون اسلام آبیاری نمی‌شود و هر خونی هم پای اسلام ریخته نمیشود. این را بدان من که سعادتی ندارم برای شهادت، اما اگر شهید شدم به تو قول می‌دهم که شفاعتت کنم ...» آنچه خواندید بخشی از صحبت‌های همسر شهید زنگی‌آبادی است که در ادامه مشروح آن را می‌خوانید.
کد خبر: ۵۷۲۹۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۰

همرزم شهید در ذکر خاطره‌ای از شهید می‌گوید: شب آخر، در مقر دعای توسل برگزار نمودیم. آن شب شهید حیاتی زمزمه عارفانه‌ای داشت و بعد از شهادت به راز آن گریه‌های عارفانه پی بردم. در ادامه این خاطره را در نوید شاهد ایلام بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۹۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸

قسمت دوم خاطرات شهید «نوروزعلی اکبری‌چاشمی»
هم‌رزم شهید «نوروزعلی اکبری‌چاشم» نقل می‌کند: «به عنوان فرمانده دسته گذاشتمش. توانایی‌های خوبی داشت. گفت: پدرشون رو درمی‌یاریم و نمی‌گذاریم منافقین بیان جلو. چند بار این جمله را تکرار کرد. از دلم گذشت: امشب حاجی شهید می‌شه.»
کد خبر: ۵۷۲۹۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۹

پدر شهید «حسین امانی‌وارمرزانی» نقل می‌کند: «بهش گفتم: ممکنه اسیر بشی. گفت: قبول دارم. گفتم: ممکنه شهید بشی. با خوشحالی گفت: آرزومه! این‌ها را که شنیدم، بوسه‌ای به پیشانی‌اش زدم. گفتم: برو در پناه خدا!»
کد خبر: ۵۷۲۹۰۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸

خاطرات شفاهی والدین شهدا
مادر شهید مدافع سلامت «لیلا بهمن‌زاده» می‌گوید: «مادر خوبی برای بچه‌هایش بود. با من و پدرش خیلی خوب بود، خداروشکر می‌کنم که هیچکس از دخترم ناراضی نیست. یک روز که پیش شهید بودم گفت مادر حالم خوب نیست و احساس می‌کنم تب دارم. وقتی که به خانه برگشتم زنگ زد و گفت مادر فعلا خانه من نیا که کرونا گرفتم...»
کد خبر: ۵۷۲۸۹۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸

برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»؛
«عباس از پدرم خواست تا لحظه‌ای خوشه انگور را از ساقه‌اش جدا نکند در حالی که همه از خواسته او شگفت زده شده بودیم، بی‌درنگ رفت، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۷۲۸۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸

خاطرات شفاهی همسران شهدا
همسر شهید «شیخ عباس فلاحی» در ذکر خاطرات ی از شهید می‌گوید: «همسرم می‌دانست شهید می‌شود چرا که از قبل خواب شهادتش را دیده بود.» در ادامه این مصاحبه تصویری منتشر می‌شود.
کد خبر: ۵۷۲۷۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۳

مادر شهید بزرگوار «جواد جولائیان»
«وقتی چشمم به پیکرش افتاد، به یاد حضرت علی‌اکبر(ع) و امام حسین(ع) افتادم، ناراحت و متاثر شدم و با ترکیدن بغضم شروع به گریه کردن کردم. نوحه گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را زمزمه کردم. خواستم خودم با دستان خودم به خاک بسپارم اما به دلیل ازدحام و شلوغی این کار میسر نبود ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید بزرگوار «جواد جولائیان» است که در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد قزوین تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۷۲۷۴۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۳

مادر شهید ناصر باباخانی:
«لباس‌های نو به تن نمی‌کرد. بیشتر قدیمی می‌پوشید تا کسی دلش نخواهد از آن‌ها بپوشد و مکروهی را مرتکب شود ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید «ناصر باباخانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۷۲۷۳۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۳

قسمت سوم خاطرات شهید «سید مهدی احمدپناهی»
مادر شهید «سید مهدی احمدپناهی» نقل می‌کند: «سید مهدی نشانه‌ای نداشت. به او گفتم: مهدی‌جان! سلامم رو به مادرت زهرا برسون و بگو روز قیامت گوشه چشمی به من گناهکار رو سیاه کنه.»
کد خبر: ۵۷۲۷۱۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۳

قسمت نخست خاطرات شهید «نوروزعلی اکبری‌چاشمی»
فرزند شهید «نوروزعلی اکبری‌چاشمی» نقل می‌کند: «محرم که می‌شد، نوحه‌خوان دسته سینه‌زنی بود. آخر کار کنار تیرک وسط حسینیه می‌ایستاد و مردم دورش جمع می‌شدند. شور می‌گرفت. هنوز صدای یا ابوالفضلش توی گوشم است.»
کد خبر: ۵۷۲۷۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۳

« حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که مرا در آن وضعیت ببیند با مهربانی از در و دیوار صحبت می‌کرد که حواسم پرت بشود می‌گفت تا سه بشماری تمامه ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید مدافع حرم «حمید سیاه‌کالی‌مرادی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۷۲۶۷۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۲

«به رفعت‌الله گفتم تو چرا با اون ریخت و قیافه اومده بودی خواستگاری؟ پیش خودت فکر نکردی من ردت می‌کنم و پیش خودم می‌گم این آقا چقدر آدم بی‌نظمی‌یه؟ ...» ادامه این خاطره از شهید «رفعت‌الله علیمردانی‌پرچینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۶۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۲

«شهید ابوترابی متوجه عکس‌العمل اسرا نسبت به مأموران صلیب سرخ شده بود، گفتند اصلاً نباید به مأموران صلیب‌سرخ بدی کرد چرا که وجود آن‌هاست که ما زنده‌ایم، اگر آن‌ها نیایند و اطلاعات مربوط به زنده بودن ما را انتقال ندهند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۶۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۲

قسمت دوم خاطرات شهید «سید مهدی احمدپناهی»
پدر شهید «سید مهدی احمدپناهی» نقل می‌کند: «گفت: «از سید جمال قبل از شهادت شنیدم که با رفتن به جبهه می‌تونیم از گناهانمون کم کنیم. گفتم: منظورش چی بود؟ گفت: داداش می‌گفت: با یاد شهدا سعی می‌کنیم از گناه خود کم کنیم.»
کد خبر: ۵۷۲۶۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۱

«آسمان، آبی‌تر» مجموعه کلیپ‌های مصاحبه با والدین شهدا، آزادگان و جانبازان دفاع مقدس استان یزد است. این برنامه در استودیو بنیاد شهید و امور ایثارگران با همکاری صدا و سیمای مرکز استان ضبط و پس از تدوین از شبکه استانی یزد پخش می‌شود. این قسمت از «آسمان، آبی‌تر» با والدین سرافراز شهید «حسن مرادی مزرعه نو» به مصاحبه پرداخته است. نوید شاهد شما را به دیدن این مصاحبه دعوت می‌کند.
کد خبر: ۵۷۲۵۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۱

شهید عملیات مرصاد«اسداله پناه»
پدر شهید«اسداله پناه» بیان میکند: وقتی انقلاب شد و جنگ شروع شد او هم طاقتش نیامد می گفت من هم باید بروم. سه ماه با بسیج داوطلبانه به جبهه رفت. می گفتم پسرجان بیا برایت زن بگیرم می گفت: نه جبهه زن من است.
کد خبر: ۵۷۲۵۵۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۱

خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسرم برای عزت و سربلندی ایران اسلامی از فرزندش گذشت و رفت.
کد خبر: ۵۷۲۵۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۷

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«رودرروی ما دشمن حدود چهل، پنجاه دقیقه اول را مقاومت کرد تا خط نشکند، اما خط را شکستیم. دیگر هیچ‌کس نبود ما هم سرمان را انداختیم پایین و رفتیم تا روبه‌روی پاسگاه زید و مرز خودمان ایستادیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۵۳۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۱

در قسمتی از کتاب «آخرین وداع» که روایتی از خاطرات آخرین وداع ۷۲ مادر شهید با فرزندان‌شان است، می‌خوانید: «ولی پسرم این بار خیلی زود برگشت؛ به او گفتم، ولی چرا زود آمدی به خنده گفت، چه شده نمی‌خواهید، همین حالا برگردم؛ چند روز مانده بود که آمد و گفت مادر من می‌خواهم به جبهه بروم ...»
کد خبر: ۵۷۲۵۳۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۱