روایتی مادرانه

روایتی مادرانه
روایتی خواندنی از شهید «مجید همتی» منتشر شد؛

آغوش آخر...

در آخرین روز که قرار بود حمله صورت پذیرد در گروهان سه که مجید در آن بود جلوتر بودم و برای چند لحظه ای که برای آمادگی توقف کردند در حالی که به جلو می رفتیم، مرا صدا کرد وقتی پیش رفتم مرا در آغوش گرفت و حلالیت طلبید و خداحافظی کرد انگار می دانست این آخرین دیدار است و به سوی معشوق شتافت.
روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید «محمدرضا کثیری» منتشر شد؛

در چهره اش عشق به جبهه موج می زد

می خواستیم برایش همسری را انتخاب کنیم ولی هر بار که حرفش پیش می آمد حرف را عوض می کرد، در چهره اش عشق به جبهه موج می زد. در جبهه هم شبها به تدریس قرآن می پرداخت.
روایتی خواندنی از خوشقدم یوسفی مادر گرامی شهید «محمود قشقایی» منتشر شد؛

سرباز عاشق!

اوایل جنگ بود خوب یادم می آید که برادر بزرگش در جبهه بود و به خاطر همین به محمود اجازه رفتن را نمی دادند ولی همینکه برادرش برای مرخصی می آمد، سریع پوتین ها و لباسهایش را می پوشید و می گفت: مامان ببین چقدر من در این زیبا شدم...
طراحی و تولید: ایران سامانه