«بهش گفتم: «مادر! تو بری من تنها میشم! سرش را انداخت پایین و لبخند زیبایی انداخت کنج لبهایش و گفت: شما خدا رو در نظر بگیر! خدا که باشه، تنهایی معنی نداره! سخت بود، اما رضایت دادم که شاخ شمشاد خوش سیمایم راهی جنگ و جهاد شود...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید