تیرماه بود و هوا بسیار گرم. در حال عقب نشینی راه را گم کردیم. بیست و یک ساعت در راه بودیم. هر دفعه به نوبت یکی از ما عباس را به دوش می گرفت. در را ه در زیر یک درخت از فرط خستگی به خواب رفتیم. ساعتی بعد با صدای حرکت تانک از خواب پریدیم. ما در محاصره عراقی ها بودیم. آنها جلو آمدند و دستان ما را بستند. بعد همه ما را روی تانک نشاندند.