خاطرات مادر شهید محسن آب کار
سفر حج در پیش داشتم. برای برادر شهیدش مجید، حج بهجا آورده بودم. ولی نمیدانستم که محسن شهید شده است، یا نه؟ میخواستم مطمئن باشم و برایش حج بهجا آورم.
در عالم رویا دیدم که به آقا امام زمان(عج) متوسل شدهام و ایشان را قسم میدهم. در همین حال درِ حسینیه را هم باز میکردم تا برای روضه آماده شویم. یکدفعه دیدم محسن آمد. لباس سربازی تنش بود. گفتم: «مادر کجا بودی؟ اینقدر چشم انتظاری کشیدم!» گفت: «جبهه بودم.» از خواب بیدار شدم. گفتم: «این جواب من نشد.» دوباره به آقا امام زمان(عج) متوسل شدم. دو، سه شب بعد، دوباره در عالم خواب دیدم یک قناری به خانهی ما آمد. قناری را گرفتم و بوسیدم. گفتم: «این محسن منه!» قناری از دستم پرید و رفت.
وقتی تعبیر آن را پرسیدم، گفتند: «محسن میآید. رفتم بنیاد شهید و سفارش کردم اگر شهید را آوردند، به من بگویید! پدرش طاقت ندارد.»