شخصيت ها / شهدا / محمدعلی شاهین فر / متن / زندگینامه / زندگی نامه
زندگينامه شهيد محمد علي شاهين فر
خاطرات همسر شهيد :
كشور محمدي همسر شهيد محمد علي شاهين فر هستم .همسرم با من هيچ نسبت فاميلي نداشت . آنوقت پدرم سر چاه آب كار مي كرد و خانواده همسرم با پدر و مادرم روابط خانوادگي داشتند و بچه محل بوديم ، در يك مسجد شهيد و پدرم نماز مي خواندند ، برادرشوهرم شاگرد پدرم بود و خانواده همسرم موضوع خواستگاري را به پدرم گفته بودند ، چون ايشان مذهبي بودند پدرم با ازدواج من و همسرم موافقت نمودند و گفتند دخترم دستمالي بود بخشيدم و شب هم به خانه ما آمدند و جواب گرفتند ، چند روز بعد هم ازدواج كرديم . آن زمان من وهمسرم اصلاً همديگر را نديده بوديم .
همسرم ابتدا عطار بود و به روستاهاي اطراف مي رفت و بعد در بجنورد مغازه باز كرد ، از لحاظ اخلاقي خيلي خوب بود ، من تنها دختر خانواده بودم و ايشان خيلي هواي مرا داشت و در كارهاي خانه كمكم مي كرد موقعي كه مريض مي شدم خودش غذا درست مي كرد و نمي گذاشت كه من كاري انجام دهم برايم از مغازه اش سنجد و ... مي آورد و خودش خوراكي را در دهانم مي گذاشت و مي گفت از من راضي باش .
من به كساني كه محتاج بودند برنج و روغن مي دادم و به همسرم مي گفتم از من راضي باش چون با خودم فكر مي كردم كه اين مال را شوهرم زحمت كشيده و او در جواب به من مي گفت من راضي هستم خانه مال شماست هر كاري مي كني اشكال ندارد .
موقع تولد فرزندانم خيلي خوشحال مي شد و كمكم مي كرد و هميشه در طي روز خبرم را مي گرفت هنوز كه فرزندم به دنيا نيامده بود به مسافرت نمي رفت و بيابان را ترك مي كرد .
من و همسرم صاحب 8 فرزند شديم ، 5 پسر و 3 دختر ، هميشه دوست داشت اسم فرزندانمان را اسم ائمه انتخاب نمايد . دوست داشت اسم دخترهايش فاطمه و زهرا و اسم پسرها را احمد و محمود بگذارد مي گفت هر كسي دختر داشته باشد و نامش را فاطمه و اسم پسر را احمد و يا اسامي ائمه انتخاب كند جايش در بهشت است .
برخوردش با بچه ها خيلي خوب بود و چيزي نمي خورد تا فرزندانش بخورند ؛من از شهيد راضي بودم . ما خانواده بزرگي بوديم ، مادر شوهرم ، برادر شوهرم ، دايي و پدر شوهر و... همه در يك خانواده بودند و خودمان هم 8 نفر بوديم ، موقع مكه رفتن تشت برنج را آب مي كرد و بار مي گذاشت دوست داشت خودش از مهمانها پذيرايي كند ، مي گفتم خودمان انجام مي دهيم شما برويد . مي گفت مهمان حبيب خداست دوست دارم خودم پذيرايي كنم. سالهاي 57 ايشان قعاليتهاي انقلابي داشت به مسجد نبي و آل شيخ مي رفت ، وقتي مي گفتند حاج محمد علي يك ماشين شن لازم است سريع مي برد و هر كاري لازم بود انجام مي داد
و در كار خير هميشه پيش قدم بود .
در راهپيمايي ها شركت مي كرد و به ما مي گفت آماده باشيد ساعت 9 راهپيمايي است بيائيد برويم . هميشه نماز و قرآن مي خواند و ذكر مي گفت به همسرم مي گفتم مگر شما جان نداريد مي گفت اصل آن دنياست ما نمي توانيم از اين دنيا چيزي با خود ببريم جز نماز و عبادت . در خانه نمازش را نمي خواند بايد حتماً به مسجد مي رفت و مي گفت درست نيست كه نزديك مسجد باشيم و در خانه نماز را به جا آوريم .
به خانه جديد كه آمده بوديم همسايه جديدمان به همسرم مي گفت حاجي تو با دوچرخه به مسجد مي روي زمستان است يخ مي كني حداقل يك پوستين گرم بپوش .
تا كلاس ششم بيشتر درس نخوانده بود و مدام قرآن در دستش بود و هميشه به مسجد آل شيخ و انقلاب مي رفت .
چند سال بود كه مردم به جبهه مي رفتند و حاجي مشتاق رفتن به جبهه بود مي گفتم خرجي اين بچه ها را چطور بدهم ، همه پسرانم به جبهه مي رفتند و شب تا صبح نمي خوابيدم دو سال تلاش كرد تا مرا راضي كند كه به جبهه برود مي گفت زن اجازه بده من بروم گفتم پسرانم همه در جبهه هستند آنها بيايند بعد شما برويد گفتم اگر به جبهه بروي و شهيد شوي من چه كار بايد بكنم . گفت اگر مردن اتفاق بيفتد هر جا مي افتد و اگر خدا بخواهد شهيد مي شوم. براي ثبت نام كه رفته بود نگفته بود كه بچه هايش همه جبهه هستند روز اول كه رفته بود اسمش را ننوشته بودند خيلي ناراحت بود ، بعد كه به خانه آمد با پسرم احمد روز بعد به ثبت نام رفتند و موفق شد و به جبهه رفت .
در وصيت نامه اش به فرزندانم به احترام گذاشتن بيشتر تاكيد كرده بود و گفته بود كه بايد احترام مادرتان را نگهداريد .
يادم مي آيد موقعي كه امام خميني آمد شب خوابش نمي برد انگار برايش جشني بزرگي بود همه ما را به بيرون برد و به همه شيريني و نقل و شكلات پخش مي كرد و جعبه جعبه شيريني مي گرفت و پخش مي كرد ، خيلي خوشحال بود . آدم عصبي نبود اگر بچه ها اذيت مي كردند و كار اشتباهي انجام مي دادند مي گفت بچه اند مي گفتم يكي دو تا كه نيستند .
همسرم چند تا برادر و خواهر داشت ، مادر شوهرم 105 سال داشت و ما چند عروس بوديم و آنها مسئوليت نگه داشتن ايشان را قبول نكردند ، من و همسرم از ايشان نگهداري كرديم به مادرش مي گفت نه نه جان بايد تو را به مكه ببرم ، تا خانه خدا شما را پشت كنم ؛ هميشه سعي مي كرد ايشان را شاد نگه دارد به مادر شوهرم مي گفتم كه يك ساعت به خانه پسران ديگرت برو اينجا بچه ها شلوغ مي كنند و شما را اذيت مي كنند مي گفت به آنجا نمي روم چون من در آنجا راحت نيستم .
خيلي همسرم به فكر افراد كم بضاعت بود دوست داشت به همه كمك كند مي گفت زن همسايه اگر مستضعف است برايش وسايل ببر شايد عدس لازم داشته باشد و بخواهد آش درست كند ، هيچ وقت كسي را نا اميد از در خانه بر نگرداند ، دوست داشت همسايه ها را
خوشحال كند .
مدتي بود كه كه همسرم در جبهه بود همه از شهادت همسرم خبر داشتند ولي من نمي دانستم 6 روز گذشته بود و پسرم محمد و ابوالفضل مجروح شده بودند و همه ناراحت بودند و مشخص بود چشمهايشان از شدت گريه ورم كرده فكر مي كردم خوابيدم نصف شب كه شد خواب ديدم كه همسرم شهيد شده است .
بنياد گفته بود هر وقت كه حال حاج خانم ( همسر شهيد ) خوب باشد تشييع جنازه مي كنيم . صبح صبحانه و چاي آماده كردم فاطمه دخترم گفت مادر دايي منتظر شماست . خودم لباس سياه پوشيدم چون خواب ديده بودم ، دخترم فاطمه از مشهد آمده بود او عروس خاله ام بود بعد از ظهر به خانه مادر شوهرش مي رفت گريه مي كرد و وقتي مي گفتم چرا چشمهايت قرمز شده مي گفت چيزي نيست مي گفتم خوب قطره استفاده كن ؛ دخترم گفت مادر چه كار مي كني ؟ گفتم لباس مشكي آماده مي كنم به من مي گفت كي به شما گفته گفتم خواب ديده ام كه پدرت از كربلا برگشته و شهيد شده به من گفت مادر خواب زن برعكس است و رفت گريه كرد گفتم فاطمه جان پدرت شهيد شده گفت بله مادر شهيد شده .
همان روز كه همسرم شهيد شد يك نفر قمري آورد و به من داد و گفت اين را يكجا بگذار تا دو تا تخمش را باز كند و رفت و من يكي را گم كردم به دخترم زهرا گفتم يا آقا جان شما شهيد مي شود و يا يكي از پسرها ، به من گفت فكر و خيال نكن .
پسرهايم احمد و ابوالفضل زخمي از جبهه آمدند يك ماه شهيد را در مشهد نگهداشته بودند و 6 روز هم در بجنورد .
دامادم كه در جبهه بود تعريف مي كرد حاج آقا شب تا صبح نمي خوابيد ، به حاج آقا مي گفتم بيا خودت هم چيزي بخور و بخواب مي گفت نه شب تا صبح نماز مي خواند و آفتابه ها را آب مي كرد و چايي مي گذاشت و يكي يكي رزمنده ها را بلند مي كرد و مي گفت بلند شويد نمازتان را بخوانيد ، همانجا بود كه خمپاره به ايشان اصابت كرد و ايشان به شهادت رسيد . من هيچ وقت از ايشان بدي نديدم با من خيلي خوب رفتار مي كرد. .
فرزند شهيد :
زهرا شاهين فر فرزند بزرگ شهيد هستم . پدرم فردي با خدا و با ايمان بود به همه مسائل توجه خاصي داشت ، به تربيت فرزندان خيلي اهميت مي داد برخوردش با دختران خيلي خوب بود ، طوري رفتار مي كرد كه دلگير نشوند هر وقت به مسافرت مي رفت اول كادوهاي دخترانش را مي داد بعد مال پسرها را باز مي كرد .
از آنجايي كه بازي گوش بودم و مي خوابيدم پدرم خيلي در نماز خواندن من نظارت داشت مي دانست كه من مي خوابم در حياط را مي كشيد و به مسجد مي رفت وقتي مي آمد مي گفت نمازت را خواندي مي دانست كه من نخوانده ام براي همين مرا سر حوض مي برد تا وضو بگيرم و نماز بخوانم ايشان دوست داشت كه ما تحصيلات عاليه داشته باشيم مي گفت بايد تحصيلات خود را ادامه بدهيد چون زمان طاغوت بود ولي حجاب نبود بايد بدون روسري به مدرسه مي رفتيم .
ما از همان اول با حجاب بوديم من نتوانستم آن موقع به دانشگاه بروم ، هيچ وقت برايمان راديو نخريد به خاطر اينكه موسيقي داشت بعد از اينكه انقلاب شد به خاطر اخبار تلويزيون خريديم و چون برنامه ها اسلامي بودند علاقه خاصي به جبهه داشت .
مي گفت كه جامعه ما در خطر است و بچه ها را تشويق مي كرد كه بروند و هيچ وقت مانع آنها نشد ؛ مي گفت من مسئولم و مي خواهم در راه امام شهيد شوم و در نامه هايش خواسته بود كه بچه هايتان را به راه نماز ارشاد كنيد اگر شهيد شدم برايم دعا كنيد ، راه امام زمان را ادامه دهيد ايشان رابطه خوبي با ائمه داشتند و عشق و علاقه زيادي به امام حسين داشتند .
مي گفت كاش ( قبل از تولد برادرانم ) پسر داشتيم تا در هئيت هاي عزاداري نوحه خواني كنند .
ايشان در كربلاي 5 شركت داشت . من از پدرم خاطرات زيادي دارم پدرم خيلي به
صله رحم اهميت مي داد و هر شب به خانه يكي از اقوام مي رفت و ما را نيز با خودش مي برد ، خيلي به فكر افراد كم بضاعت بود و تمام زندگيش را فداي اسلام و مردم كرده بود. من هميشه فكر مي كردم كه ايشان شهيد مي شود خواهرم از تبريز به خانه ما آمده بود يك ماه بود كه از پدرم نامه اي براي ما نمي آمد يكي از برادرانم به ما اطلاع داد كه ايشان شهيد شده و نمي خواستيم كه مادرمان متوجه شود بعداً مراسمش را در منزل برگزار كرديم و مزارش نيز در بجنورد مي باشد . پدرم اهل مطالعه بود و از كوچكترين فرصت براي مطالعه استفاده مي كرد .
والسلام
مجري : روضه گل نوردوست