نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / محمود صائبی / متن / زندگی‌نامه / زندگینامه سردار شهید محمود صائبی مسئول واحد موتوری سپاه ملایر

پاسدار شهید محمود صائبی بیســتم مهر ماه سال 1337 در شهرســتان ملایــر از توابع استان همدان به دنیــا آمد. پدرش حسین کارمند شهرداري بود. سال 1344 وارد دبستان شد و تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت.

در سال های انقلاب در کنار دیگر مردم مبارز ملایر و همدان در راه پیروزی انقلاب بزرگ ملت ایران گام برداشت و در این راه از هیچ کمکی فروگذار نبود.

با آغاز جنگ تحمیلی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و در عملیات های متعدد همراه با دیگر همرزمان خود حماسه ها آفرید.

سرانجام پس از سال ها مجاهدت در راه خدا، دوم اردیبهشت ماه سال 1360 در منطقه عملیاتی ســرپل ذهاب توسط نیروهاي عراقي بر اثر اصابت گلوله به شهادت رســید و به کاروان عظیم شهدا پیوست. مزار او در گلزار شــهداي عاشوراي زادگاهش واقع است.

تا پیش از انقلاب، تیپ خاصی داشت. لباس جین می پوشید، موهای فرفری داشت و تیپ جوان های آن روز را داشت. اما با شروع اتفاقات انقلاب، آرام آرام تیپ ظاهری و رفتارش تغییر کرد و به قول معروف انقلابی شد.

در سال های تحصیل در هنرستان فنی و حرفه ای عکس شاه را پاره کرد.

اهل ورزش زیبایی اندام بود. در خانه وسیله بدنسازی داشت؛ دنبل، وسیله دراز و نشست و همیشه ورزش بدنسازی انجام می داد. هیکل ردیفی داشت؛ قد بلند و چهارشانه. بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه ملایر، وسایل بدنسازی اش را که در خانه داشت، برد سپاه تا بچه ها از آن ها استفاده کنند.

در قزوین که بود دنبال رفاقت و دوستی با بچه هایی بود که مشکلی داشتند. مثلاً یک رفیق داشت که پدر و مادرش از هم جدا شده بودند. بیشتر از همه با این دوستش می گشت.

تابستان می رفت پیش پدر در کارخانه مهرام و کار می کرد. کارش نظارت روی کار کارگرها بود. پدر هم بهش حقوق کمی می داد.

یک بار همراه برادرش احمد، علی برزگر و چند نفر دیگر راه افتادند و به آوج رفتند. وقتی به یک رستوران رسیدند، محمود به رستوران دار گفت «شما به چیزی دست نزن، من خودم همه چیز رو ردیف می کنم.» آستین هایش را بالا زد و دست به کار شد. غذا درست کرد. ظرف ها را خودش شست. همیشه در سفرها این روحیه را داشت. خودش همه کارها را می کرد.

به حاج آقا افقه که از اقوامشان بود و در سپاه تهران مسؤولیت داشت، سپرده بود تا هماهنگ کند و جذب سپاه تهران بشود. علی برزگر و رسول حیدری که فهمیدند محمود می خواهد برود سپاه تهران، شبانه راه افتادند سمت تهران، محمود را پیدا کردند و گفتند «مگه ما اجازه می دیم که تو بری سپاه تهران؟» دستش را گرفتند و آوردندش سپاه ملایر.

در هنرستان، رشته مکانیک خوانده بود. دست به آچار بود و اهل کارهای فنی. سپاه ملایر که تشکیل شد، مسؤولیت واحد موتوری سپاه را دادند بهش. همان کاری که تخصصش را داشت.

با اینکه در سپاه ملایر مسؤولیت داشت، ولی دلش پر می زد برای جبهه. بچه های سپاه بهش می گفتند «تو مسؤول موتوری سپاه هستی، اینجا بهت نیازه. داری کارت رو می کنی، چرا اصرار داری بری جبهه. خب نرو جبهه.» گفت «مگه جبهه رفتن هم پارتی بازیه که به من می گید نرم جبهه؟» هر چه اصرار کردند، قبول نکرد. آخر سر بیماری مادرش را بهانه کردند. گفتند «تو که مادرت آسم داره. به خاطر مادرت نرو.» گفت «مادرم آسم داره درست، ولی من می رم جبهه.»

آخرین باری که دیدمش، عید سال ۶۰ بود. من از تهران آمده بودم ملایر. محمود هم بود. قشنگ یادم مانده، پایش را تکیه زده بود به دیوار، بهم گفت «شاید این آخرین باشی که من می رم جبهه. این بار دیگه برنگردم.»

لباس سپاه که پوشیده بود، از کنار خیابان راه می رفت. می گفت «نمی خوام مردم بگن که چون لباس سپاه پوشیده از وسط خیابون می ره.»

بعد از شهادت، یک روز مادر رفت بالای سر قبر محمود. یک خانم را دید که آمده برای فاتحه. مادر پرسید «شما محمود من رو می شناسید؟» آن خانم گفت «آقا محمود زمانی که زنده بود به ما کمک می کرد. ما خانواده محرومی بودیم.» از این کارهایش هیچ کس خبر نداشت.

یک مدت بود که روغن ماشین کم شده بود. محمود راه افتاد رفت چند شهر دیگر، روغن ماشین گیر آورد. چند حلب برداشت و آورد ملایر. سپاه ملایر که رسید، عموش از راه رسید. محمود را دید. گفت «محمود جان، یک قوطی از این روغن ماشین ها رو به من می دی؟» محمود برگشت گفت «عمو جون، به خدا اگه یه قطره از این بهت بدم. خودم می رم از شهرهای دیگه برات میارم، ولی این ها رو نمی تونم بهت بدم. اینا برای سپاهه.»

توی سپاه سر و کارش مدام با ماشین و موتور و اینجور چیزها بود. دست و بالش همیشه سیاه و روغنی بود. دستش را توی سپاه نمی شست. می آمد خانه دستش را آب می کشید.

جبهه غرب همه ش کوهستانی بود و برای جابجایی وسایل بهترین وسیله قاطر و الاغ بود. خیلی می رفتند روی مین. محمود دلش به حال حیوان ها می سوخت. به بچه ها می گفت «این حیوونکی ها رو نفرستید جلو، اینا تلف می شن. ماها رو بفرستید بریم.»

اردیبهشت سال ۶۰، روی ارتفاعات بازی دراز بود و تک تیراندازی می کرد. بچه ها رفتند پایین ارتفاعات که آذوقه و تجهیزات بیاورند. بالا که برگشتند، دیدند محمود شهید شده. تیر به پیشانی اش خورده بود.

آقای کتیرایی نماینده امام بود در ملایر. محمود که شهید شد، آمد خانه شان. عکس «شیخ احمد مقدس» پدربزرگ محمود را روی تاقچه دید. به پدر محمود گفت «از این پدربزرگ، این نوه هم باید باشه.»

دنبال ازدواج بود. برای خواستگاری دو سه بار اقدام کرد. خانه یک نفر رفتند برای خواستگاری. تا نشست آرام به مادرش گفت «پاشو بریم.» مادرش گفت «کجا؟ ما که تازه اومدیم؟» گفت «عکس امام توی خونه شون نیست، پاشو بریم.»