نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهید / مهدی آدینه شوهانی / متن / خاطره / خاطرات دوران دفاع مقدس دوران سربازی مهدی آدینه شوهانی

بسم الله الرحمن الرحیم
دفترچه خاطرات دوران مقدس خدمت سربازی
در تاریخ 20/7/60 ما را ه خدمت به مقصد عجب شیر در ساعت 2 نوزده دقیقه بعد از ظهر به وسیله دو ماشین لوان تور که تعداد 90 نفر بودیم روانه ساختند صبح ساعت 8 و ربع به آنجا رسیدیم و از دم دژبانی ما را کنترل نمودند خلاصه همه ما را به گردان 2بردن و در آنجا به چند گردان تقسیم نمودن و بچه ها شروع به شعار گفتن کردن و می گفتند عجب شیر ویلای افسران است سپس یک منشی و یک درجه دار با ما افتاد و به گروهان 2 بردند و یک ماشین سر تراش آوردن سر ما را از بیخ زدند و گفتن که بیائید لباس تحویل گیرید خلاصه ما رفتیم لباس را تحویل گرفتیم لباسها یک عدد کوچک و بزرگ بودند که نمونه آن یک شلوار که به بنده داده بودند دو تیکه بود یک تیکه آن سبز رنگ و بقیه آن رنگ ارتشی که همان خاکی است همان روز حمام برایمان داغ کرده بود ند و گفتن که بچه ها حمام لباسها را جمع آوری کردیم و رفتم به حمام دو نفر که حمام کردن آب سرد شد و بچه ها اعتراض کردند که آب سرد است یک سرگروهبان داشتیم که گفت این ارتش است بچه ها همه او را هو کردیم و او رفت پیش سروان عبدالهی . عبدالهی گفته بود که برو آنها را تنبیه کن سرگروهبان که دوباره برگشت با یک لحن تند آمیز و دوباره بچه ها او را هو کردن و او رفت و دیگر برنگشت و روز چهارم بود که آمد دیگر با بچه ها مثل یک برادر رفتار می کرد تعداد سربازها زیاد بودند که اکثرأ معلم و کارمند و یا متأهل بودیم خلاصه روزهای اول برایمان خیلی سخت بود چون در یک محوطه باز به یک محوطه بسته کم کم عادت کردیم و دوستهای زیادی پیدا کردیم . خلاصه 21 روز از آن گذشت رو چها شنبه بود که به سر کلاس اسلحه شناسی رفتم آموزش اسلحه ژ3 بود که من ژ3 را قطعه به قطعه م توانستم باز و بسته کنم و نام آنها را ببرم بعد از آموزش بحث مرخصی به میان آمد و بچه ها شروع به سر و صدا کردن و همه با هم این شعار را گفتیم مرخصی مرخصی جان به فدایت فرمان بده تا بروم سوی ولایت بعد از شعار دادن بچه ها خود به خود ساکت شدن و اسم 12 نفر را برای مرخصی نوشت که اسم بنده هم در آن لیست بود ساعت 12/10 دقیقه برگهای مرخصی دادن وسایل را جمع آوری کردم و به تحویل انبار دار دادم و زود خودم را به ترمینال تبریز رساندم من و محمدرضا ناصری بچه مهران که اصل آن از طایفه شوهان است و هادی ملکی که بچه ملکشاهی بود همسفر بودیم و با چند پست صبح روز بعد ساعت 8 و پنج دقیقه به شهر ایلام رسیدیم و مدت مرخصی ما 9 روز بود و در تاریخ 24/8/60 دوباره به پادگان برگشتیم فرمانده پادگان سرهنگ شاهین پر بود و فرمانده گردان 2 سرهنگ شمالی و فرمانده گروهان 2 سروان عبدالهی بود صبح روز پنجشنبه بود که می خواستیم به میدان تیر برویم و رفتیم و در بین راه سرهنگ شاهین پر آمد و به سربازان گفت هر کدام از شما 25 نمره تیر اندازی 100 متری از 23 نمره به بالا بگیرید 10 روز مرخصی تشویقی به او می دهم خلاصه هر کدام از سربازان سعی و کوشش می کردند که این نمه را بیاورند من تو فکر رفتم پیش خودم حس می کردم که تمام نمره را می گیرم و آخرش 24 نمره را گرفتم و 10 روز مرخصی به من تعلق گرفت و در همان روز برگه مرخصی را برایم امضاء کردن و روز بعد که روز جمعه بود ساعت 12 به منزل رسیدم پدرم از دیدن من خوشحال شد ولی یک حالتی به او دست داد ناراحت شد و او خیال کرد که من از سربازی فرار کرده ام تا اینکه خلاصه مطلب را برایش باز گو کردم و برگه مرخصی را به دستش دادم آن وقت باور کرد خلاصه 13 روز دیگر در ایلام ماندم روز چهار شنبه یود به تاریخ 11/9/60 که به تیر اندازی 200 متری رفتیم تیر اندازی کردیم و برگشتیم از 50 نمره 42 نمره گرفتم خلاصه 7 روز دیگر گذشت غروب بود تمام بچه ها در آسایشگاه دور هم نشسته بودیم و هر کدام از روز تقسیم و مرخصی می زدیم موقع نماز رسید من که رفتم وضو گرفتم از دم دستشویی که بیرون آمد یکی از بچه های تهران صدایم زد شوهانی نمی دانی چه شده در جواب گفتم چه شده گفت رادیو اسرائیل گفته که ایلام بمباران شده من باور نکردم و رفتم مسجد نماز جماعت شروع شده بود نماز مغرب را انفرادی خواندم ولی نماز عشاء را با جماعت خواندم نماز ساعت 25/07 دقیقه تمام شد و بچه ها رفتن تلویزیون را روشن کردن ساعت 30/07 اخبار شروع شد اولین حرف او این بود که هواپیماهای دشمن شهر ایلام را بمباران کردند که تعدادی خانه مسکونی و 33 نفر شهید و بیش از 50 نفر زخمی این خبر دم به دم به گوش بچه های ایلام رسید و همه در جلو مسجد پادگان جمع شدیم و هر کدام به فکر خیابان کوچه و محلهای خود بودند ما از بین خود 2 نفر به عنوان نماینده به شهر عجب شیر فرستادیم که با ایلام تماس بگیرند و خبری برای ما بیاورند طبق اظهار بچه ها که رفته بودن گفتن که تماس با ایلام قطع است آن شب بچه ها یک زمزمه ای در داخل پادگان به راه انداخته بودند آن دو نفر که رفته بودن صادق لطفی و علی رضا چراغی بودند آنها به وسیله بی سیم با پادگان کرمانشاه و پادگان رادیو تلویزیون آنجا در اختیار آن دو نفر قرار داده بود رادیو تلویزیون خبر را د راختیار بچه ها نمی گذاشت آنها می ترسیدند که شاید اینها ضد انقلاب باشند چون علی رضا چراغی در رادیو تلویزیون یک زمانی کار کرده بود آنها او را می شناختند خلاصه خبر در اختیار وی قرار داده بودند ما همه جمع شده بودیم ناراحت یک وقت آن دو نفر رسیدند بچه ها شروع به همهمه کردن خلاصه علی رضا چراغی به بچه ها گفت که ساکت باشید تا برایتان بگویم جاهای که بمباران شده اینها هستند . بانک کشاورزی. پشت خیام بانبور و چند جای دیگر از بین بچه ها فقط فریدون روغنی ناراحت بود چون برادر او کارمند بانک بود آن شب آن را دلداری دادیم و به او گفتیم که هیچی نیست ناراحت نشو خلاصه آن شب را به صبح رساندیم صبح ساعت 6 همه بچه ها در جلو مسجد جمع شدیم و به پیش فرمانده پادگان شرف اله زیاد رفتیم فرمانده پادگان با ما موافقت نکردن که مرخصی بدهند بچه ها دوباره به آسایشگاه آمدیم تمام وسایل را جمع آوری کردیم و ساک ها را به دوش انداختیم 2 نفر را به عنوان نماینده دوباره و برای آخرین بار پیش فرمانده فرستادیم و در جواب به آنها گفته بود که ساعت 2 برگه های مرخصی امضا می کنم بیائید انها را ببرید خلاصه ما گفتیم او می خواهد ساعت 12 فرار کند بچه ها جلو در فرماندهی ایستادن تا اینکه برگه ها امضاء کرد تعداد شاید نزدیک به 110 نفر تو خیابان بودیم خلاصه ما خودمان را به ترمینال تبریز رساندیم جلو یک ماشین گرفتیم ما 3 نفر بودیم مهدی شوهانی ، علیرضا مصطفائی و فریدون روغنی سوار شدیم در ساعت 2 شب به سه راه تاکستان رسیدیم و در آنجا ماشین نبود و خلاصه با یک لاستیک آتشی روشن کردیم تا ساعت 6 صبح در جلو سرما ایستادیم ساعت شش یک مینی بوس از همدان می آمد جلو آن را گرفتیم و سوار شدیم و او دور زد و دوباره به همدان ساعت 5/30 غروب به ایلام رسیدیم از همانجا به طرف بانک کشاورزی آمدم وقتی که دیدم خیلی ناراحت شدم خیابان و کوچه ها خیلی پیمودم و به خانه رسیدم و دیدم که بچه ها سلامت هستند و از مادرم احوال قومان و خویشان پرسیدم گفت که همه سلامت هستند خلاصه مدت 7 روز دیگر در ایلام ماندم روز سه شنبه 24/9/60 از ایلام حرکت کردم رو به عجب شیر آن روز و شب بنده خیلی ناراحت بودم چون وقتی که از خانه بیرون آمدم خانمم ناراحت بود و دل درد شدید داشت می خواست بچه بیاورد آن شب در ماشین بودم تمام دندانهایم به درد آمد و احساس می کردم که چانه ام بی حس شده وقتی که ماشین به ترمینال رسید آنجا پیاده شدیم سرمای شدیدی تمام وجودم را در برگرفت خیلی سردم بود تا ساعت 10 صبح خود را به پادگان معرفی کردم . روز شنبه تاریخ 28/9/60 بود که از امتحان رزم انفرادی برگشته بودیم بالای برانکارد دراز کشیده بودم ولی فکر و روحم تمام در ایلام بود یکدفعه که سر بلند کردم یدالله خطار را دیدم و خنده کنان به طرف من آمد و از او پرسیدم چه خبره بعد از احوال پرسی او به من گفت که زود کن شیرینی بده من به او گفتم شیرینی چه او در جواب گفت تا 100 تومان به من ندهی برایت نمی گویم در جواب گفتم خودم می دانم بگو شیرینی می دهم خلاصه او گفت که دختری برایت به دنیا آمده من خیلی خوشحال شدم و از او خیلی تشکر کردم او گفت که تشکر به شیرینی نمی شود و دست به جیبش کرد و یک نامه برایم از خانه آورده بود نامه را باز کردم و خواندم و دیدم که او درست می گوید و دوباره از او قدردانی کردم بچه ها داشتن کاسه ها را به سر صف برای نهار می گذاشتن من هم دو کاسه را بردم و دنبال آنها گذاشتم بعد از 20 دقیقه نهار آمد بچه ها دور گاری غذا جمع شدن و نمی گذاشتن غذا روی گاری به زمین گذاشته شود و همدیگر را هول می دادند غذا گرفتن در آنجا خیلی مشکل بود ولی چون بچه های ایلام آنها را ترسانده بودند جا برای ما آزاد بود هر جائی که می رفتیم غذا می گرفتیم یک روز سر غذا دو نفر از بچه های ایلام با بچه های تهران جنگ کرده بودند بخاطر گرفتن غذا چون گرفتن غذا خیلی مشکل بود در تاریخ 01/10/60 سه شنبه شب برای رزم شبانه به صحرا می رفتیم ساعت 7 شب حرکت می کردیم و موقع حرکت هر کدام چند فشنگ مانوری (گازی) می دادند ازآن طرف که حرکت می کردیم به روی نظم و انضباط بود ولی از آن طرفی که می آمدیم در هم وبر هم بود نزدیک به ساعت 1 شب از آنجا بر می گشتیم رفتن و برگشتن بیش از 30 کیلومتر پیاده روی داشتیم هوای آن شب خیلی سرد بود بچه ها تا آنجا که لباس داشتن می پوشیدن و وقتی که حرکت می کردیم بدنمان گرم می شد و از زیر لباس نمی توانستیم حرکت کنیم به مقصد که می رسیدیم شروع به تیر اندازی هوائی می کردیم و نزدیک به یک ساعت آنجا که می ماندیم دوباره بر می گشتیم از این همه راه امدن و برگشتن و به صحرا رفتن و کوله پشتی بستن هیچ چیزی یاد نمی گرفتیم . کم کم داشتیم به روز تقسیم می رسیدیم روز پنج شنبه 10/10/60 ما را تقسیم نمودن و تقسیم کردن هم از روی نمره تیر اندازی و نمره انضباط و رزم انفرادی بود من در حدود 25/89 آورده بودم در میان 140 نفر نهمین نفر بودم فقط دو جا سهمیه داشت 1- قزوین 2-سراب اردبیل خلاصه ما سهمیه قزوین را خط زدیم و تقسیم ساعت 15/02 دقیقه تمام شد یک زمرمه ای در داخل پادگان افتاده بود خلاصه ما شروع کردیم به جمع آوری وسائل در تاریخ 14/10/60 ما را به قزوین اعزام کردند آن روز صبح ساعت 5 بیدار شدم رفتم نماز را خواندم وقتی برگشتم بهمن میرزائی و علیرضا مصطفائی را بیدار کردم، آنها رفتن نمازشان را خواندن و برگشتن من و میرزائی که بچه مهران است پتو ها و ملافه ها را جمع کردیم و رفتیم بالای بیلچر آنها را تمیز کردم وقتی که برگشتیم همه بچه از خواب بیدار شدند و سماور را روشن کردیم و چای نیمه و ناتمام خوردیم ساعت 1 بود که ماشین آوردند و ما را به راه آهن عجب شیر رفتیم و در آنجا با چند تن از دوستانم عکس گرفتیم نزدیک به ساعت 4 بعد از ظهر بود که بوق قطار به صدا در آمد و ما سوار شدیم 6 نفر بودیم که یک کوپه گرفتیم و در آنجا به بگو و بخند پرداختیم خلاصه آن شب را هم در قطار بسر بردیم ساعت 6 صبح به شهر قزوین رسیدیم ما را دسته دسته به طرف پادگان لشکر 16 قزوین رفتیم گردان ما یک گردان پیاده بود آن روز بچه ها به ما میگفتند که بدبخت شده اید خلاصه آن شب هم که تاریخ 15/10/60 بود در پادگان لشکر خوابیدیم 6 نفر بودم به اسم . مهدی شوهانی - فاضل ناظری، بهمن میرزائی، علیرضا مصطفائی و محمد علی میرزائی ، فریدون روغنی دو عدد تشک داشتیم همه مثل برادر در بغل هم خوابیدیم در ساعت 2 بعد از ظهر روز چهار شنبه به تاریخ 16/10/60 به ایستگاه راه آهن قزوین رفتیم و در راه آهن من خودم شاهد چند نفر از بچه ها بودم که فرار کردند یک از آنها پیش من آمد و گفت نزدیک بود کشته بشویم به عشق کی بیا در اینجا فرار کنیم خلاصه من جواب دندان شکنی به او دادم و او ساکی که به همراه داشت به دوش انداخت و با تاکسی به شهر قزوین رفت و فرا رکرد. ساعت 30/04 دقیقه بود که صدای بوق قطار تمام محوطه را در بر گرفت ما سوار شدیم و این دفعه تعداد 5 نفر بودیم که یک کوپه گرفتم و اسباب ها را خوب جا گذاری کردیم این مدت 24 ساعت شاید هم بیشتر که چای نخورده ایم یکی از بچه ها به اسم علیرضا مصطفائی که بچه شیروان چرداول است گفت من می روم هم چای می خرم و هم شام خلاصه من هم با او رفتم او در صف چای ایستاد و من هم در صف غذا من غذا و نوشابه را خریدم و آوردم بعد از چند لحظه او چای خریده بود منتظر ما بود کوپه ای که ما انتخاب کرده بودیم تا واگنی که مخصوص غذا بود حدود 10 دقیقه راه بود او با یکی به بچه های ایلام گفته بود که شوهانی و بچه های بیایند چای بخورند خلاصه اسم آن طارق حیدری بود که آمد و به ما گفت ما هم رفتیم چای را خوردیم و برگشتیم و بچه ها شروع به حرف زدن نمودند و نزدیک به ساعت 12 شب بود گفتم بخوابیم صبح ساعت 5 از خواب بیدار شدم رفتم صبحانه را گرفتم و تا برگشتم بچه ها بیدار شده بودند و آنها به همدیگر می گفتند که زود باش تو برو وقتی که من آمدم همه بچه ها گفتند شوهانی باید برود صبحانه بگیرد در جواب گفتم که گرفته ام با هم رفتیم صبحانه را خوردیم خلاصه قطار به شهر خرم آباد لرستان رسیده بود سربازها سراز پنجره قطار بیرون آورده بودم و شعار می دادیم قسم به خون شهدا صدام تو را می کشیم و خوزستان آزاد باید گردد مردم که ما را می دیدن دست تکان می دادند بچه های کوچکی که جلو درب حیاط یا پنجره ساختمان دستهای کوچکشان به طرف ما در تکان بود قطار مانند مار از توی تونل های لرستان می گذشت هنوز آخر قطار داخل یک تونل بود سر آن از داخل چند تونل دگر در حال حرکت بود خلاصه نزدیک به 50 تونل پشت سر هم رد شدیم به استان خوزستان رسیدیم آن دشت صاف و هموار ساعت 2 بعد از ظهر بود به اندیمشک رسیدیم خلاصه برای چند دقیقه قطار در پلیس راه ایستاد من پیاده شدم رفتیم بک دفتر و خودکار و چندعدد پاکت و تمبر خریدیم و آمدم داخل قطار نشستم و شروع به نامه نوشتن کردم 2 عدد نامه نوشتم که در یکی از آنها 2 قطعه عکس و در دیگری یک قطعه بود قطار دوباره شروع به حرکت نمود ساعت نزدیک به 6 غروب بود که به اهواز رسیدیم ایستگاه راه آهن که پیاده شدیم کیسه ها و ساک ها را به دوش انداختیم و هی این طرف و آن طرف ما را می چرخاندند خلاصه ما سربازها نزدیک به 1100 نفر بودیم چندین ریو ارتشی از آن کهنه ها آمد ما را سوار کردند به طرف جایگاه خلاصه جایگاه نوساز بود گل می آمد تا بالای سر نمی دانستیم که کیسه ها و ساک ها را کجا بگذاریم در این محوطه یک جای خشک نبود که برای دو دقیقه که شده استراحت کنیم تعدادی از بچه ها رفتن جلو یک جای خشک و سرد از بالای یک یا چند طبقه گرفتن وسایل را بردیم بالا یک گوشه ای را تمیز کردیم ما 3 نفر بودیم به اسم آقای بهمن میرزائی، علیرضا مصطفائی ، خودم ( مهدی شوهانی) 2 عدد پتو را زیر انداختیم و آن شب هوا خیلی سرد بود و شام ما آن شب 2 عدد کنسرو و لوبیای سرد بود شام را خوردیم و 3 نفری 4 دانه پتو را سر کشید یم و گرفتیم خوابیدیم صبح زود هر سه نفر يك عدد نان به يك خرده پنير صبحانه دادن صبحانه را خورديم و از قبل كه ما را گردان گردان كرده بودند ما را سوار نمودن و به سوي جبهه ها بردن گردان 124 در 7 كيلومتري اهواز مستقر بود ما بچه هاي ايلام 13 نفر بوديم در گردان 124 به گروهانها تقسيم شديم خلاصه 6 نفر را به گروهان 2 دادند كه بچه هاي آبدانان بودند و 4 نفر ديگر را به گروهان 3 دادند و 3 نفر ديگر را به گروهان اردكان دادند ما اين 3 نفر را دوباره تقسيم نمودند محمد علي ميرزائي را ه مخابرات فاضل ناظري را به بهداري و بنده را به مهمات تقسيم نمودند ما هم تك افتاديم من آن روز خيلي ناراحت بودم ولي از يك طرف خوشحال بودم كه هم نزديك همديگر بوديم و هم يكي از بچه هاي بيجار كردستان به اسم حبيب الله عظيميان با من هم سنگر شد وسايل را بالاي يك جيب انداختيم و به طرف مهمات رفتم يك سنگر كوچك بود كه نزديك به 8 نفر در آن زندگي م كردند ما هم 5 نفر جديد كه وارد شديم اصلا جا نبود خلاصه آن شب را هم گذرانديم صبح زودكه بلند شديم رفتيم چادر و پتو و زيلو را تحويل گرفتيم و آمديم چادر دو نفره را درست نموديم ما هر شبه 1/5 نگهبان بوديم و روزها هم كار مي كرديم مهمات كه مي آمد خالي مي كرديم صبح تا غروب كار مي كرديم و شبها هم نگهباني مي داديم تا يك روز ما را دادن واحد خمپاره 120 روز شنبه تاريخ 0/11/60بود كه با يك لاندیورو ما را به پاسگاه فرماندهي آوردن و بعد از یك ساعت ما را با يك جيب عراقي به واحد خمپاره آوردن و درآنجا هر كدام ما را به يك سنگر دادن و در آنجا توپ و موشك و بمباران دشمن به اطراف ما مي زد و خلاصه گوش مان به اين صداها آشنا شد يك قبضه خمپاره كروي براي واحد آورده بودند يك افسر آمده بود آموزش آن را مي داد در مدت 3 روز آموزش تمام شد خلاصه ما آن را ياد گرفتيم خمپاره كروي نزديك به 270 كيلو وزن داشت كه به 3 قسمت تقسيم مي شد لوله و قنداق دو پايه يك سنگر برايش درست كرديم خلاصه آن را جا گذاشتيم و 3 تير بار آن روانه كرديم از لحاظ كاربرد خيلي خمپاره خوبي بود در تــاريخ 06/11/60 روز سه شنبه براي حمام به شهر اهواز رفتم بعد از اينكه از حمام بيرون آمدم رفتم نهار خوردم و چند خيابان را گشتم و چيزهاي كه احتياج داشتم خريدم ساعت چهار و نيم بود به سه راهــي خرمـشـهر آمدم و در آنجا با سرويـس سوار شـدم تا به واحد خمــپاره آمدم در تاريــخ 09/11/60 تعداد 50 گلوله خمپاره آوردن و آنها را تميز كرديم و آماده چاشني هم بستيم و توي سنگر گذاشتيم براي موقع حمله روز شنبه تاريخ 10/11/60 بود ساعت 9 صبح از خواب بيدار شدم رفتم كتري را پر از آب كردم و بالاي چراغ گذاشتم آب به جوش آمد در آن سنگر ما 5 نفر بوديم كه دو نفر آنها در مرخصي بودند و ما 3 نفر ديگر بوديم ساعت 10 صبحانه را خورديم و من بيرون آمدم يك كتاب را دست گرفتم و اسم كتاب انسان و سرنوشت مرتضي مطـهري بود اندازه 10 صفحه از آن كه خواندم خسته شدم و كتاب را پهلوي خودم گذاشتم و تو فكر رفتم پيش خودم گفتم كه ما براي یك هدف بخصوص داريم جنگ مي كنيم اين عراقي ها براي چه! يكدفعه كه توي اين فكر بودم فكرم به شهر مهران و ايلام رفت گفتم مهران چه جاي خوبي بود اگر راه مهران باز باشد از آنجا تا ايلام 5 ساعت بيشتر راه نيست براي موقع مرخصي خوب است و فكرم به آن شبها كه ايلام بمباران شد فتاد كه تعدادي خانه مسكوني ويران و خراب شد و زن و بچه كشته شده بودند افتادم گفتم خدا كند كه همين الان دستور حمله وسيع را بدهند كه بتوانم انتقام خون آن مردم بي گناه را از صداميان بگيرم تو فكر بودم صداي بوق ماشين آمد و خيال كردم كه پيام حمله در پيش دارد يكدفعه سرم را بلند كردم ديدم كه ماشين غذا دارد مي آيد من كتاب را برداشتم و رفتم تو سنگر و كاسه ها را آوردم و غذا را گرفتم بعد از اينكه نماز را خواندم غذا را خوردم و بعد از غذا قلي فراهاني كه يك درجه دار بود به من گفت مي خواهيد كمكي نفر بر را به عهده بگيريد من هم قبول كردم خلاصه با هم رفتيم نفر بر را از توي سنگر بيرون آورديم و نشان دادن آب و روغن و رانندگي و تير بار كاليبر 50 كه روي او نصب شده بود به من ياد داد روي علاقه كه داشتم یاد گرفتم و هميشه نفر بر را روشن مي كردم و دو سه دور با او مي زدم . شنبه تاريخ 17/11/60 بود آن روز جبهه كرخه نور روز عادي داشتيم شب ساعت 45/09 دقيقه بود كه عراق مي خواست حمله به طرف بستان كند او در اين فكر بود كه تمام آتش تهيه بر روي كرخه بريزد و از طرف بستان حمله كند كه اين كار را هم كرد ولي موفق نشد آن شب كه من بيرون بودم و تير اندازي شديدي شروع شده بود وقتي كه داخل سنگر شدم استوار يكم عطار جعفري كه سرگروهبان خمپاره بود به من گفت شوهاني اين كدام طرف است من در جواب به او گفتم كه طرف جانبازان است زياد مي كوبند خلاصه او بلند شد و از سنگر بيرون آمد و گفت بي سيم را روشن كنيد رفتم و بي سيم را روشن كردم و با ديدبانها تماس گرفتم ما هم دو تا خمپاره را يكي به طرف چهار ديواري كه يك هدف ما بود و ديگري به طرف تك درخت روانه و آماده كرديم و نزديك به چهل گلوله خمپاره به طرف آنها انداختيم و آنها نسبتاً ساكت شدند و آن شب از طرف پاسگاه فرماندهي خبر رسيد كه امشب آماده باش باشيد خلاصه آن شب آماده باش بودم من آن شب نگهبان بودم از ساعت 12 تا 3 شب و فرداي ان روز ما مي خواستيم به مرخصي برويم ولي براي 3 روز مرخصي لغو شد و در تاريخ 21/11/60 برگهاي مرخصي ما را امضاء كردند و ما همان روز به مرخصي رفتيم .