نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / محمدحسن آذری / متن / خاطره / خاطره

لحظه وداع
گفتم: «فرزندم لیاقت شهید شدن رو داشت. خدا گلچین می‌کنه. او در راه خدا رفت.» بعد رفتم تا حسنم را ببوسم. دیدم تیر به گلوی او خورده. صورتش را بوسیدم و به امید دیدار آخرت با او وداع کردم.

مادر محمدحسن از لحظه وداع می‌گوید: «روز تشییع جنازه فرا رسید. لحظه دیدار من و حسن. همه گریه می‌کردند اما من گریه نکردم.

گل پرپر
تشییع جنازه شهیدی بود. مردم شور و حال عجیبی داشتند. دو دسته شده‌بودند؛ یک گروه می‌گفت: «این گل پرپر از کجا آمده؟»
گروه دیگر جواب می داد: «از سفر کرب و بلا آمده!»
محمدحسن نفس عمیقی کشید و گفت: «می‌شه منم شهید بشم و همین‌طوری جنازمو تشییع کنن؟»
(به نقل از شوهرعمه شهید)
ای نامه که می روی به سویش/از جانب من ببوس رویش
وقتی نامه هایش را خواندم، دیدم سرشار از محبت به پدر و مادر است. عباراتی که از اعماق وجودش جاری شده‌بود. در پایان بیشتر نامه‌هایش می‌نوشت:
«ای نامه که می‌روی به سویش/از جانب من ببوس رویش، فرزندی که هرگز فراموشتان نمی‌کند.» 
(به نقل از نویسنده، زهرا علیزاده)
وقت خدمت کردن است
به پدرش گفت: «می‌خوام برم جبهه.»
می‌خواست از سپاه اعزام بشه که قبول نکردند. رفت ژاندارمری برای سربازی ثبت نام کرد.
پدرش گفت: «هنوز برای تو زود است. الآن نمی‌خواد بری.» محمدحسن جواب داد: «الآن وقت خدمت کردن است. من باید بروم.»
بعد به من رو کرد و گفت: «مادر جان! تو هم نگران نباش، گریه هم نکن. بالاخره باید سربازی برم! حالا کمی زودتر.»
از جبهه که می‌آمد جیبش پر از ساعت بود. گفتم: «مادر! این همه ساعت برای چیه؟» 
گفت: «مال بچه‌های جبهه است، آوردم درست کنم و براشون ببرم.»
(به نقل از خواهر شهید)
خدا گلچین می کنه
روز تشییع جنازه فرارسید. لحظه دیدار من و حسن. همه گریه می‌کردند اما من گریه نکردم.
گفتم: «فرزندم لیاقت شهید شدن رو داشت. خدا گلچین می‌کنه. او در راه خدا رفت.» بعد رفتم تا حسنم را ببوسم. دیدم تیر به گلوی او خورده. صورتش را بوسیدم و به امید دیدار آخرت با او وداع کردم.
(به نقل از شوهرعمه شهید)
برای سرش جایزه گذاشته‌بودند
بعد از پاک‌سازی سردشت، محل استقرارشان در مسجد بود. با ناپدیدشدن یکی از اعضا معلوم شد که مقر لو رفته است. شبانه به آن‌ها حمله کردند. خیلی وقت بود دنبال حسن بودند. اسمش برای کومله و دموکرات معروف بود تا جایی که برای سرش جایزه گذاشته‌بودند.
(به نقل از مادر شهید)
صحنه‌های تلخ
مجروح شده‌بودم. محمدحسن خیلی سریع پایم را بست. گوشه مسجد یک شومینه بود که خاموش بود و پناه خوبی بود برای مجروح. حسن مرا به داخل شومینه برد. با چند کیسه سنگر جلوم را پوشاند. بهم گفت: «اسماعیل جان! تو مواظب ما باش.»
منو پنهان کرد اما طولی نکشید که آن مزدوران وحشیانه ریختند تو مسجد. انگار بویی از انسانیت نبرده بودند. رحم و مروت سرشان نمی‌شد. همه را هدف قرار دادند اما انگار نسبت به حسن، کینه دیرینه‌ای داشتند. او را به رگبار بستند. من از لای کیسه‌ها این صحنه‌های تلخ را می‌دیدم اما دریغ و درد که هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد.
(به نقل از خواهر شهید)