این خاطرات به نقل از مادر شهید سیدمحمود ربیعیهاشمی است که تقدیم حضورتان میشود.
کارم واجبتر از خوابمه
گفتم: «همه خوابن تو هم بخواب!» گفت: «همه خستهان. شب بیداری کشیدن. گریه کردن.» گفتم: «تو هم که با همه بودی، نبودی؟»
گفت: «کارم واجب تر از خوابمه.»
همه کارهایش دلیل داشت. اصلا پرسیدن نداشت؛ ولی دلم میخواست از زبان خودش بشنوم.
گفتم: «اصلاً صبح به این زودی کجا میری؟»
جاروبرقی را برداشت و گفت: «مسجد! دیشب احیا بوده، حتما خیلی کثیف شده. اگه دوست داری، بیا بریم؛ ثواب داره.»
شکارچی تانکها
برادرم تازه از جبهه آمدهبود. بهش گفتم: «از محمودم خبر داری؟»
گفت: «به! چه نشستی اینجا که پسرت شکارچی شده!»
تعجب کردم: «شکارچی؟» گفت: «آره! آبجی! شکارچی تانکها. بچهها بهش میگن: «محمود زرنگ!»
جبهه؛ هتل کویته!
دست در گردنش انداختم و گفتم: «پدر صلواتی! مرخصی هم که میآی نمیبینیمت. معلومه کجایی؟»
گفت: «رفتهبودم به یکی دو تا از بچهها سر بزنم. آقای غریبشاه رو دیدم، بهم گفت: ’خودت رو آماده کن که بوی عملیات میآد.‘ خدا رو شکر مثل این که زودتر باید بریم.»
خوشحالیاش را که دیدم، گفتم: «جبهه چی داره که واسش سر و دست میشکنی؟»
خندید و گفت: «خبر نداری مادر! اونجا هتل کویته!»
چشم چرخاندم و به اتاقش نگاه کردم؛ پردههای قشنگ، تختخواب، ضبط صوت، میز تحریر، کولر، شوفاژ. جبهه چه داشت که برایش هتل کویت بود؟ هنوز نمیدانم.
روایت زیبای مادر شهید ربیعی از شب دامادی فرزندش
«مبارکت باشه مرد! خبر از این بهتر چی میخوای؟» بدون اینکه جوابم را بدهد، گفت: «چی لازم داریم؟» گفتم: «همه چیز تو خونه هست. فقط میوه و شیرینی.»
بهترین پیراهنش را از کمد درآوردم و دادم دستش. همه برای دامادی فرزندشان، بهترین لباسشان را می پوشند. روسری کرم رنگ و چادر گلدارم را سر کردم. گوشی تلفن را برداشتم و به پدربزرگ، خالهها و داییها و همه بستگان زنگ زدم. همه باید میدانستند که شب دامادی محمودمه. همسایههایم هم همینطور. آنها خیلی به گردن ما حق داشتند. باید تو این جشن همراهیمان میکردند. مهمانی باشکوهی بود. همه چیز مهیا بود. از یک ماه قبل خانه تکانیام را شروع کردهبودم. به دلم افتادهبود آخر ماه مهمانی داریم.
شام زرشکپلو با مرغ داشتیم. آخه زرشک را خود محمودم خریدهبود. نمیدانم چرا هر که میآمد، زبانش بند میآمد و اشک میریخت. دیگران را نمیدانم ولی من از شادی اشک میریختم. شنیدم که میگفتند: «آدم فکر میکند این زن و شوهر از مکه برگشتند، انگار نه انگار که جوونشون شهید شده.»
نجوای مادر با پیکر فرزند شهیدش
رفتیم پیشش. قول دادهبودم مزاحم کسی نشوم. ساعت یازده شب بود. نمیدانم چرا قلبم برای قلبش میتپید. او تنها نبود؛ چهارده تا از دوستانش هم بودند. کشو را کشیدند. خوابِ خواب بود.
رفتم جلو. خیلی دلم برایش تنگ شدهبود. آهسته در گوشش گفتم: «خوب جایی رفتی، خوش به حالت! بهت افتخار میکنم. اگه بدونی چقدر از مادرای دوستای شهیدت خجالت میکشیدم. آفرین پسرم! دیگه عضو خانواده شهدا شدم. سربلندم کردی، میگن روز قیامت خیلی سخته. فقط اونروز شفاعتم کن! یادت نره...!»
نوازشش کردم. از سر تا به پا و از پا تا به سر، تیر به قلبش خوردهبود.
(به نقل از مادر شهید)
خودم اینجا، نگام به حیاط، دلم تو جبهه!
گفتم: «آقا اجازه! میشه بریم آب بخوریم؟» گفت: «برو!»
رفتم حیاط. توی کلاس، جای محمود کنار پنجره بود. چشمم بهش افتاد. داشت حیاط را نگاه میکرد. آب خوردم و رفتم پای پنجره. یواشکی گفتم: «تخته اونوره، نه اینور!»
گفت: «تو فکر آخر هفتهام، کی بشه بیآد!»
آخر هفته اعزام بود. داشت بیطاقتی میکرد. گفتم: «حالا که هستی توی کلاس باش تا بعد.»
گفت: «نمیشه. خودم اینجا، نگام به حیاط، دلم تو جبهه!»
(به نقل از دوست شهید، احسان نصیری)
میشه یه روز بریم کربلا!
هر دو در گردان موسیبنجعفر (ع) بودیم، محمود معاون دسته بود و هم آرپیجیزن. چیزی به عملیات کربلای پنج نماندهبود. مجلهای را که از دزفول خریدهبودیم، نگاه میکردیم، سیدمحمود، آرام آرام ورق میزد تا اینکه به صفحهای رسید که عکس بارگاه امام حسین (ع) را در آن انداختهبودند. آه بلندی کشید و گفت: «یعنی میشه یه روز بریم کربلا، به آقا بگیم: «به خاطر خودت، مادرت، مظلومیت پدرت، به خاطر مظلومیت دینمونه که داریم میجنگیم؟»
به شوخی گفتم: «چرا نمیشه؟ دو حالت داره یا شهید میشیم و میریم یا اسیر میشیم و کور میشن میبرنمون کربلا!»
چشمم به صورتش افتاد. چشمانش خیس از اشک شدهبود. انگار برای لحظاتی رفتهبود و پیش ما نبود.
(به نقل از همرزمان شهید، علی و ساسان مداح)