نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / مهدی گردوئی / متن / خاطره / خاطره

همین پله‌های رو به پایین، می‌تونه تو رو به اوج برسونه!
«سی و هشت، سی و نه، چهل» چهلمین پله را که می‌شمردم، به نقطه انتهایی و زمین خاکی و نمناک می‌رسیدم. همیشه زودتر از پدر، خودم را به پایین می‌رساندم. هر چه به طرف پایین می‌رفتم، پله‌ها باریک و باریک‌تر می‌شد و بوی خاکِ نم خورده، مشامم را بیشتر نوازش می‌داد. اینجا پایین‌ترین نقطه زمین بود که می‌شناختم.

لحظه‌ای بر روی پله آخر نشستم تا نفس‌هایم قدری بالا بی‌آید. این کار هر روز من بود. پشت سر گذاشتن این همه پله‌های رو به پایین، برایم جذاب بود و جالب. تنهایی توی دل زمین و سکوتی که در آنجا حاکم بود، یک احساس دوگانه‌ای از ترس و غرور را برایم به وجود می‌آورد. هر چند که او برای تأمین آب مصرفی خانه می‌رفت، اما نیتش این بود که من را به شوق ديدن آب انبار ببرد تا برای نماز در آنجا وضو بگیرم.

وقتی با هم وضو می‌گرفتیم، صدای فرو ریختن آب وضو با صلواتش در هم می‌آمیخت و سکوت آنجا را می‌شکست و معنادار می‌کرد. یک روز پرسیدم: «بابا! پله‌ها، برای رفتن به بالا ساخته می‌شن یا اومدن به پایین؟» ظرف‌های آب را روی پله‌های بالایی گذاشت و گفت: «هر دو! همین پله‌های رو به پایین، می‌تونن کاری کنن که تو رو به اوج برسونه! مهم اینه که خودت مسیرِ رو به بالا رو تو زندگیت انتخاب کنی؛ مسیری که به زندگی، کار، درس و به خانواده‌ات هدف بده. هدفی که در دل اون، اندیشه‌ای پاک و معنادار نقش بسته باشه.»
(به نقل از فرزند شهید)

 

تربیت بچه‌های با ایمان و اراده، کمتر از حج ابراهیمی نیست!
در حال دست تکان دادن به مسافران داخل اتوبوس بودم که اتوبوس به سرعت از مقابل چشمانم دور شد. با رفتن اتوبوس، هیچ یک از مردم، علاقه ای به ترک آنجا نداشتند. البته پاها اراده کرده بودند که بروند، اما دل اجازه ترک آنجا را نمی‌داد و اصرار بر ماندن داشت. اتوبوس سفید و قرمز رنگِ مسافربری در افق جاده، کوچک و کوچک‌تر می‌شد، تا اینکه از نظرها پنهان شد.

وقتی به خانه برگشتم، از حسرت، بغض سنگینی بر دلم نشسته بود. نه از اینکه ما با او کمتر به مسافرت می‌رفتیم. نه؛ چون از یک کارگر هم انتظار نبود که خانواده‌اش را به سفرهای طولانی ببرد. حسرتم از این بود که چرا او مشتاق این سفر نیست. گفتم: «مهدی! تو هم با کمی زحمت و پس‌انداز، می‌تونی به سفر بری.» با خنده گفت: «من که خیلی وقته حاجی هستم. ای بابا! خیلی بده که زنمون ندونه ما حاجی شدیم. نکنه از اینکه عرق‌چین حاجی‌ها روی سرم نگذاشتم، منو حاجی نمی‌دونی؟»

گفتم: «شوخی نمی‌کنم مهدی! جدی می‌گم!» گفت: «سکینه! من از روزی که احساس کردم توی زندگی مشترک‌مون باید مسئولیت مشترک تربیت و هدایت صحیح بچه‌هامون رو به عهده بگیریم، حاجی شدم. مکه همین‌جاست. تربیت بچه‌هایی با ایمان و اراده برای آینده، کمتر از حج ابراهیمی نیست.»
(به نقل از همسر شهید)