شهید عدنان سابوته دهم مردادماه سال ۱۳۲۸ در منطقه عشایری شوهان شهرستان مهران در خانواده مذهبی و اهل قرآن متولد شد؛ پدرش کشاورزی و دامپروری میکرد؛ طفولیت وی در منطقه عشایری «شوهان» گذشت؛ در نهایت خانواده سابوته برای امرار و معاش به عراق مهاجرت میکند.
عدنان حدود ۵ ـ ۶ سال در عراق تحصیل کرد و این سفر، موقعیت مناسبی برای تسلط کامل وی به قرآن کریم و زبان عربی فراهم کرد؛ سال ۱۳۵۰ خانواده سابوته را از عراق بیرون کردند و آنها پس از بازگشت و مدتی زندگی در «شوهان» در سال ۵۲ به تهران آمدند؛ شهید سابوته در طول سالهایی که در تهران زندگی میکرد، با ایلام در ارتباط بود گویی در آنجا به دنبال گمشدهای بود؛ وی در دوران پیروزی انقلاب به همراه برادرانش نقش برجستهای در معرفی امام خمینی (ره) و انقلاب به مردم داشتند.
عدنان برای امرار و معاش به دوختن گونی در اهواز مشغول شد؛ به گفته این شهید به نقل از دوستانش «گاهی در معاملات با کسانی که حرف حساب سرشان نمیشد، دعوا و کتککاری میکردم». وی در اندیمشک نیز آبمیوه و تنقلات میفروخت.
عدنان بدون اینکه دوره آموزش نظامی گذرانده باشد، با شجاعت میجنگید؛ در مینگذاری و خنثی کردن مینهای منطقه نیز وارد عمل شده بود تا اینکه در همین مسیر به شهادت رسید.
شهید سابوته در سالهای ۵۷ و ۵۸ در کارگاه دوخت و دوز گونی کار میکرد؛ اگر در آنجا حقی از کارگری ضایع میشد، عدنان میرفت و حق او را مطالبه میکرد. پس از حمله عراق به مهران در مهرماه ۱۳۵۹، بسیاری از مردم بدون اینکه کوچکترین وسیلهای همراه خود داشته باشند، به کوههای اناران و چنگوله گریختند؛ عدنان برای تهیه آذوقه، آرد و خرما و سایر وسایل مایحتاج مردم به ستاد عشایر ایلام میرفت و با اسب و قاطر لوازم را میآورد. سپس در کوههای اطراف بین مردم تقسیم میکرد. او دلسوزانه تا زمانی که مردم آواره کوهها و دشتها بودند، به یاریشان میشتافت؛ عدنان در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به مهران رفت، اما بخشی از مردم از شهر گریخته بودند؛ این شهید در آن شرایط خاص با ایجاد انسجام و همبستگی بین نیروهای عشایر موجب زمینگیر شدن دشمن در چالاب شد.
شهید سابوته با برادران سپاه مهران به مقاومت خود ادامه داد؛ عدنان با گرفتن اسلحه نظامی و خودرو، مردم منطقه عشایر را برای حضور در جبهه سازماندهی می کرد، در واقع وی با سازماندهی بسیج عشایر ایلام نقش مهمی در بیرون راندن دشمن و مقاومت در برابر تجاوز ارتش بعث عراق ایفا کرد.
شهید سابوته به همراه رزمندگان اسلام شبها را تا سحر بیدار بودند و منطقهای که دشمن تجاوز کرده بود را مینگذاری میکردند؛ کم کم مردمی که از روستاها فرار کرده بودند، به عشایر بسیجی پیوستند، اسلحهها را به دست گرفتند و با حضور در اطراف کوه «پشمی» و قلعه «زینل» فرصت از نیروهای بعثی گرفتند.
مردمی که از چنگوله فرار کرده بودند نیز با اسب و قاطر از «ملکشاهی» و «گنبد پیرمحمد» از بنیاد مهاجرین آذوقه میگرفتند؛ بعد از آن به کمک برادران سپاه پایگاههای مقاومت بسیج عشایری را تشکیل دادند و جنگهای نامنظم را در جبههها راه انداختند.
شهید سابوته، رزمنده پابرهنه و خستگیناپذیری بود که وقتی تصمیمی بر مقاومت میگرفت، به هر قیمتی آن کار را انجام میداد پس از سقوط شهر مهران، عدنان نیت کرد که محاسنش را تا پیش از زیارت امامزاده سیدحسن کوتاه نکند؛ عدنان، عاشق بود و میگفت «قبل از انقلاب اشتباهاتی داشتم؛ دعا کنید تا شهید شوم و اگر شهید شوم به این معنی است که خداوند مرا قبول کرده است».
او پابرهنه راه میرفت تا خداوند گناهانش را ببخشد؛ او خارهای بیابانها و سنگهای داغ را به جان میخرید تا بلکه پروردگار توبهاش را بپذیرد. عدنان آموزش نظامی ندیده بود اما مینها را خنثی میکرد؛ گاهی به او میگفتند «عدنان بالاخره مینهای عراقی تو را به کشتن میدهد» او عاشقانه با چشمهای میشیاش که اشک در آن حلقه میزد، پاسخ میداد «اگر در انجام کاری برای دفاع از اسلام کشته شوم، شهید شدهام».
یکی از همرزمان شهید می گوید: در نزدیکی «چالاب» جبههای در برابر دشمن ایجاد کرده بودیم؛ هلیکوپترهای عراقی به منطقه حمله کردند با «کالیبر۵۰» به سمت آنها شلیک میکردیم؛ شهید سابوته از «گنبد پیرمحمد» سوار ماشین شده بود تا خود را به منطقه برساند، سنگهای چالاب بسیار تیز و برنده و زمین پر از خار بود؛ به عدنان گفتم «پس کفشهایت کو؟ چگونه میخواهی روی این سنگها و خارها راه بروی» او گفت «کفش میخواهم چه کار، خارها نرم هستند».
شهید عدنان اکثراً با پای برهنه بود؛ به همین دلیل سردار طباطبایی و بقیه همرزمانش او را «عاشق پابرهنه» نامیدند؛ گاهی شبها برای غافلگیری دشمن مجبور بودیم با قاطر برویم؛ بیشتر مسیر را رفته بودیم در حالی که شهید سابوته کفشهایش را در پایگاه جا گذاشته بود.
همرزم شهید «عدنان سابوته» با بیان خاطرهای از این شهید یادآور شد: اواخر تیرماه سال ۱۳۶۱، عراق از مهران عقبنشینی کرده بود؛ به همراه چند تن از نیروهای بسیج عشایر، رزمندگان و عدنان در حال تعقیب و گریز بودیم؛ به دلیل پیادهروی زیاد در پستی و بلندیها، برای شناسایی و گشتزنی، کفشهایم پاره شد و قابل پوشیدن نبود؛ برای اینکه بتوانم بقیه مسیر را بروم، پارچهای به پاهایم بستم؛ عدنان با دیدن این وضعیت کفشهایش را در آورد و به من داد و خودش ۱۲ کیلومتر در خار و خاشاک و زمین داغ، با پای برهنه مسیر را ادامه داد؛ زمانی که به جاده رسیدیم به او گفتم «نگاه کن پاهایت خون میآید» او با بیتفاوتی گفت «من دوست دارم با پایی برهنه عراقیها را بیرون کنم».
بعد از عقبنشینی عراقیها از مهران، جزو نخستین کسانی بودیم که زائر امامزاده سیدحسن (ع) و شهدای مهران شدیم. عدنان در آنجا خیلی زیبا قرآن قرائت کرد و در حالی که گریه میکرد، گفت «به زودی به آنها میپیوندیم»؛ سپس بنا به نیتی که کرده بود، درخواست کرد تا کمی از محاسنش را اصلاح کنم.
گزارشی از وضعیت منطقه تهیه کردیم؛ با حاکم شدن کمی آرامش در منطقه، شهید سابوته تصمیم گرفت به دیدار پدر و مادر و فرزندش به تهران برود؛ مبلغ کمی از استانداری گرفته بود تا آن را برای مداوی بیماری کلیوی حیدر اختصاص بدهد؛ چند روزی در تهران ماند.
پس از بازگشت به منطقه، به او گفتم «بگذاریم تا گردان تخریب، مینها را خنثی کند» اما پاسخ داد «هرجایی که مینها جلوی پیشروی بچهها را بگیرد، خنثی میکنم».
برای رفتن به مرخصی و خداحافظی پیش عدنان رفتم؛ او گفت «من قطعاً شهید میشوم» گفتم «از کجا میدانی؟» پاسخ داد مدتي پدر و مادرم از من دلگیر بودند؛ در این مرخصی آخر که چند روزی پیش آنها بودم، مورد عزت و احترام بودم؛ زمانی که خواستم از در بیرون بیایم، مادرم پیراهنم را از پشت گرفت و لبخندی زد و گفت اولین کسانی که همراه شهدا به بهشت میروند، پدر و مادرشان هستند؛ این همه در کوهها و دشتها مقاومت کردم اما هیچ یک از آنها به اندازه حرف مادرم تأثیرگذار نبود؛ و به دلم افتاده که شهید میشوم».
ساعت ۲ ظهر روزیازده مرداد ۱۳۶۱ بود و آفتاب سوزانی بر دشت «چالاب» ایلام میتابید؛ دوستانش چای ذغالی آماده کرده بودند و به عدنان اصرار میکردند تا بیاید و به جمع آنها بپیوندد؛ او میگوید «باید این مین را هم خنثی کنم» تا اینکه عدنان با انفجار مین تلهای با قلبی ترکشخورده، دست و پاهایی قطع شده و پیکری خونآلود که امکان غسل آن وجود نداشت، به دیدار خداوند رفت و دعای این دلاور پابرهنه مستجاب شد. پیکر شهید سابوته که در قفس تن ناآرام بود، در امامزاده علی صالح (ع) شهر صالح آباد استان ایلام آرام گرفت.
عدنان همیشه از اسلام و احکامش حرف میزد؛ تکیه کلامش «طبق گفته امام» بود و میگفت «وقتی امام میگویند انقلاب را حفظ کنید، مقابل دشمنان بایستید، با امت ایران هستند و باید من و شما انقلاب را به دست صاحب اصلی که امام زمان (عج) است، برسانیم؛ باید خستگیناپذیر بوده و روز به روز با تمام قدرت، قرآن و اسلام را حفظ کنیم و در خط ولایت باشیم؛ باید روبروی دشمن بایستیم و نگذاریم دشمن در خاک ما راحت و آسوده بخوابد؛ اگر شبها به عراقیهایی که در خاک ما خوابیدهاند، پاتک نزنیم، اشتباه کردهایم و گناه مرتکب شدهایم». او به تمام حرفهایی که میزد عمل میکرد و دشمن را تا منطقه قلاویزان به عقب راند.
شهيد «حیدر سابوته» تنها فرزند ذکور عدنان بود؛ وی در سال 1348 در تهران متولد شد و پس از شهادت پدر، درصدد ادامه دادن مسیر پدر برآمد. در سال 1366 در منطقه کردستان طی عملیاتی به پدر پیوست.