نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / معصوم شتربان زاداقدم / متن / خاطره / خاطرات

یکی از هزاران خاطراتی که شهيد معصوم شتربانزاده برای اثبات دین اسلام به خصوص مکتب تشیّع بیان می داشتند، این بود که می گفت روزی در مشهد مقدس بودم که به سختی مریض شدم، صاحب مسافرخانه را دعوت کردم و پولهای خود را برایش دادم و یک آدرس نیز برایش دادم و او را فوراً فرستادم یک کفن خرید و از او درخواست کردم مرا رو به قبله کرد و خلاصه همه چیز حاضر شده بود و دیگر نفس بنده قطع شد و در عالم نه خواب و نه بیداری بودم، یک مرتبه دیدم نور همه جا را فرا گرفت و سیدی خوش سیما ظاهر شد و بنده را در آغوش گرفت و به بنده گفت ای مرد بیدار شوید و بروید برف بام و ایوان را بریزید و من بیدار شدم و دیدم اصلاً مریض نیستم و خیلی خوب و سلامت هستم و صاحب مسافرخانه و بنده شکر خدای را به جا آوردیم و بنده عازم ریختن برف شدم. شهید اقرار می کرد که شاید100 بار چنین حوادثی برای بنده اتفاق افتاده است.
و خاطره دیگری از فداکاری او از زبان دوستانش. او می گفت ما در دوآب (رادار) بودیم. سه روز بود غذا نیامده بود و اصلاً راه باز نبود و بعد از سه روز غذا پائین رادار یعنی پایگاه دوآب آمد. احدی برای خودش نمی توانست برود غذا بیاورد ولی این شهید با شهامت پایین آمد و غذای خود و هم منزلهایش را آورد و بعداً گفت طناب را بدهید من بروم پائین و در آنجا به دیگ ببندم و بعداً بکشیم.
یک خاطره از جبهه خودش بیان می کرد و می گفت اگر کسی بخواهد خدا را بشناسد و پس به حقیقت خداوند ببرد، باید بود به جبهه. جبهه عشق است، مهر است، محبت، عاطفه واقعاً در آنجا همه چیز به غیر از بخیلی و شیطنت و نفس اماره وجود دارد. در آنجا انسان می بیند واقعاً اگر دشمنان خدا با تمام سلاح ها مسلح هستند ولی ایمان ندارند. بدین جهت است که لشکریان اسلام با یک تکبیر کوتاه جان آنها را به وحشت می اندازد.