شخصيت ها / شهدای پاسدار / پرویز آرمند / متن / زندگینامه / زندگینامه شهید پرویز آرمند
شهید پرویز آرمند در تاریخ 47/2/2 (متولد اردیبهشت سال 1347) در روستای ده علی بگ از توابع اسلام ابادغرب دیده به جهان گشود در سن 6 سالگی کلاس اول ابتدایی را در شهرستان اسلام ابادغرب دبستان دکتر رضا شفق زاده واقع در پشت مسجد صاحب الزمان (عج) شروع کرد و تا کلاس پنجم در این دبستان تحصیل نمود ولی به علت مشکلاتی از ادامه تحصیل باز ماند و نتوانست ادامه تحصیل بدهد در اوایل انقلاب به عنوان بسیجی در پایگاههای مقاومت بسیج ثبت نام نمود و حضور فعال داشتند (کد بسیجی ایشان شماره 111357138 می باشد).
در سال 1360 در سن 13 سالگی به همراه پدرش در جهاد سازندگی مشغول شدند. ایشان در جهاد سازندگی در دشت ذهاب تنگ بردلی راننده لودر بودند و برای رزمندگان خاکریز می ساختند و از جمله کارهایی که شرکت داشتند ساختن جاده شاخ شمیران را می توان نام برد.
شاید بتوان گفت که ایشان کم سن و سال ترین رزمنده ای بودند که در جبهه های غرب حضور داشتند خاطره ای که در این رابطه از ایشان نقل می شود اینست که در سال 62 ایشان همراه دیگر جهادگران با لودر مشغول ساختن زاغه 4 اسلام ابادغرب بودند که آن قدر کم سن و سال بودند که از بیرون نمی شد به راحتی ایشان را که راننده لودر بودند می دید در آن موقع حاج آقا موحدی قمی (حاکم شرع وقت شهرستان) از آنجا بازدید می کردند که ایشان با تعجب به اطرافیان می گویند ببینید که آن لودر دارد بدون سرنشین حرکت می کند اطرافیان هم که از ماجرا با خبر بودند جریان را برایش توضیح می دهند و حاج آقا آنجا ایشان را می بوسند و تشویقی هم برایشان می نویسند.
ایشان در سال 63 از جهاد سازندگی بیرون آمدند و به عضویت بسیج در آمدند که در آنجا هم به عنوان راننده لودر مشغول خدمت شدند در ماموریتها به عنوان مهندس رزمی سپاه پاسداران در قصرشیرین خاکریز می ساختند و در واقع محل اصلی خدمت ایشان پادگان ابوذر سرپل ذهاب بود
اما اولین باری که ایشان مجروح شدند در بمباران پادگان ابوذر بود و نحوه مجروحیت ایشان هم به گفته همرزمانش به این صورت بوده که بعد از اینکه هواپیماهای عراقی بمباران کردند ایشان به کمک مجروحینی که در داخل سوله های بمب خورده بودند با لودر شتافته بودند که در این حین هواپیما دور زده بود و دوباره بمباران کتد و یک بمب هم به کنار لودر او زده بود که ترکش بمب به کمر ایشان اصابت می کند و مجروح می شوند و به بیمارستان شهدای کرمانشاه منتقل می شوند و از آنجا هم به علت وخامت جراحات با هواپیما به یکی از بیمارستانهای اصفهان منتقل می شوند.
به گفته پدر شهید ایشان بعد از اینکه سلامت خود را دوباره به دست آوردند فورا دوباره به محل اولیه خود (پادگان ابوذر) رفتند و دوباره مشغول خدمت شدند و از آنجا هم بعد از مدتی به قصرشیرین منتقل شدند و به عنوان راننده لودر مشغول شدند تا سال 65 که در آن حال به جنوب کشور منتقل شد و در مناطق جنگی دوباره مشغول خدمت شدند و تا 6 ماه هم در آنجا بودند که بعد از آن هم به فکر انجام خدمت نظام وظیفه عمومی شدند و از تاریخ 66/10/15 به عنوان پاسدار وظیفه در سپاه پاسداران اسلام ابادغرب مشغول شدند که از سپاه اسلام اباد به تاجیک اعزام شدند و به عنوان نیروهای ضد شیمیایی مشغول شدند کار این نیروها این بود که جاهایی که به وسیله نیروهای عراقی شیمیایی می شد گروه ضد شیمیایی به خنثی سازی مواد شیمیایی و به کمک مجروحین می پرداختند به گفته همرزمانش که یکی از آنها به نام فرامرز افشین در سپاه اسلام اباد مشغول خدمت است هنگامی که عراق شیمیایی انداخت ایشان شتابزده و بدون ماسک شمغول پخش کردن مواد ضد شیمیایی برای خنثی سازی مواد شیمیایی عراق شدند که به علت استفاده نکردن از ماسک ضد شیمیایی استنشاق نموده و شیمیایی می شوند که از آنجا به یکی از بیمارستانهای کرمانشاه اعزام می شوند و بعد از 2 روز مرخص می شوند و بعد از بهبودی نسبی به خانه می آیند و علی رقم اینکه 7 روز مرخصی داشتند و اصراری که پدر و مادر ایشان بر ماندن و استراحت کردن ایشان داشتند ولی ایشان می گفتند که منافقین دارند می آیند و من هم باید بروم و با انها بجنگم و فردای همان روز که از بیمارستان مرخص می شوند دوباره به سپاه می روند و تقریبا سه روز بعد از مرخصی از بیمارستان منافقین به شهر اسلام ابادغرب می رسند.
در شبی که منافقین به طرف اسلام اباد در حال حرکت بودند ایشان غروب قبل از رسیدن منافقین با یک جیب سپاهی و اسلحه به خانه آمدند که مادر شهید در آن لحظه به ایشان خیلی اصرار می کنند که نرو می گویند عراقیها دارند می آیند و پدر و مادرشان از او می خواهند که آنها را به جای امنی ببرد تا از حمله در امان باشند ولی ایشان قبول نمی کنند و وقتی که خانواده اش می بینند تصمیمش را گرفته است دیگر به او اصرار نمی کنند بماند و به او می گویند (مواظب خودت باش چون مردم گفته اند عراقیها دارند می آیند...) و ایشان در جواب می گویند عراقی نیستند بلکه منافقین هستند و ما باید برویم جلوی آنها را بگیریم و حتی باید با سنگ هم که شده جلویشان بایستیم در آن غروب ایشان از خانواده خداحافظی نموده و از منزل خارج می شود در راه چند تن دیگر از دوستان در هیات جوادالائمه در شبهای محرم مراسم عزاداری به پا می کردند هم می بینند یکی از آنها علیرضا صیفوری استوار ارتش محمد حسین صفوی یکی از مغازه داران شهرستان اسلام اباد و حاجی صلواتی یکی دیگر از همرزمان شهید بودند در راه نیز به یکی از دوستان به نام فتح اله که راننده تاکسی و عضو بسیج بودند هم برخورد می کنند و او را نیز سوار جیپ می کنند به استناد خاطراتی که از همراهان ایشان از جمله حاجی صلواتی نقل شده در آن شب ایشان به دیگر دوستان می گویند سوار جیب شوید باید جلوی منافقین بایستیم و به طرف جاده کرمانشاه به راه می افتند تا آنجا سنگر ببندند و در مقابل منافقین مقاومت کنند که در راه با منافقین برخورد می کنند و به درگیری منجر می شود (خاطرات آن شب را یکی از همرزمان ایشان مفصلا نقل کرده و در روزنامه جمهوری اسلامی در سال 67 چاپ شد که همراه سایر مدارم ضمیمه شده)بعد از مدتی درگیری با منافقین و به هلاکت رساندن تعدادی از آنها یک تانک منافقین به طرف آنها شلیک می کند و تیر بار منافقین جیب آنها را زیر آتش می گیرد و سرانجام با اصابت گلوله به قلب و کمر ایشان به فیض شهادت نایل می شوند.
جزئیات به شهادت رسیدن ایشان و دیگر همرزمانشان که یکی از دوستان ایشان نقل کرده و دیگر جزئیات آن شب را ضمیمه زندگی نامه کرده ایم تا اطلاعات دقیق تری داده باشیم»
روحش شاد، یادش گرامی و راهی پر رهرو باد
والسلام
81/9/16